#من_تو_او_دیگری_پارت_21

ارمیتا: بدک نیست... خنده اش گرفته بود چرا موضوع کارباید برای مازیار مهم باشد؟

مازیار بعد ازکمی احوالپرسی گفت: خوب افسانه خوبه؟

ارمیتا دستش را زیر چانه اش گذاشت وگفت: بله خوبه ... فرح جون خوبه؟ اقای سلامی چطورن؟

مازیار: خوبن ... دیگه چه خبر؟

ارمیتا با حرص گفت: مازیار نمیخوای بگی چیکار داری؟

مازیار پشت تلفن خندید وگفت: باشه میگم چرا عصبانی میشی؟

ارمیتا نفس عمیقی کشید وگفت: خوب اخه کار دارم...

مازیار: اون دوستم که بود ... گفته بودم میخواد برای مطبش یونیت سفارش بده ...

ارمیتا یادش امد ...

با این حال طوری وانمود کرد که یادش نیست .

در همین حال گفت: ولی ما که تک فروشی نداریم... وارد میکنم و به شرکت ها عمده می فروشیم... میتونم یکی از شرکت های عرضه کننده رو بهت معرفی کنم که بره از همونجا خرید کنه....

مازیار: ولی من گفتم که امروز میتونه بیاد سراغت ...

ارمیتا با کف دست به پیشانی اش زد وگفت: خوبه منو میذاری تو عمل انجام شده نه؟

مازیار: باور کن خودت گفته بودی بفرستمش... خوب میخوای کنسلش کنم؟

ارمیتا: نه .... باشه ... ساعت چند؟

مازیار: دوازده و نیم میرسه...

ارمیتا: باشه. ... خوب امر دیگه؟

مازیار: ازت ممنونم خانمی....

ارمیتا چندشش شد وگفت: خوب من باید به کارام برسم. فعلا خداحافظ.

و تماس را قطع کرد. روی صندلی اش لم داد و به ساعت خیره شد... دوازده و بیست و پنج دقیقه را نشان میداد.

دوباره به ساعت نگاه کرد و همان لحظه تلفن روی میزش زنگ خورد.

صدای پرستو که با بد عنقی گفت: یه اقایی اومده میگه باهات قرار داشته ولی من تو پرونده ام چیزی ننوشتم که...

تماس را قطع کرد و خودش از اتاق خارج شد.

با دیدن او مات جلوی در اتاقش ایستاد.

تماس را قطع کرد و خودش از اتاق خارج شد.


romangram.com | @romangram_com