#من_تو_او_دیگری_پارت_20

پرستو با غیظ گفت: یه رژه بابا...

ارمیتا ابروهایش را بالا داد وگفت: رژ تو به هیچ کس نده ... عین مسواک میمونه ...

پرستو سری تکان داد وگفت: برو بابا دلت خوشه...

ارمیتا به سمت اتاق رفت.

تقه ای به در نواخت ووارد اتاق شد. مرد ها به احترامش بلند شدند.

سری تکان داد و پشت میزش نشست. پرونده ها را باز کرد و در حینی که فکر میکرد مفادقرار دادی که تنظیم کرده است کامل و بدون نقص است با صدای مردی گفت: خانم آرمند تشریف نمیارن؟

ارمیتا با تعجب گفت: خودم هستم....

مرد لبخند مزخرفی زد و سر جایش جا به جا شد وگفت: منظورم خانم آرمند بزرگ هستن....

ارمیتا با همان تعجب گفت: خوب ارمند بزرگ و کوچیک نداره... من ارمند هستم... مشکلی هست؟

مرد با حیرت گفت: یعنی این شرکت متعلق به خود شماست؟ از طرف شخص دیگه ای حمایت نمیشه؟

ارمیتا به پشتی صندلی اش تکیه داد و خود کار فشاری اش را چند بار فشار داد وگفت: خوب خیر.. چرا چنین فکری کردید؟

مرد لبخند چندش اوری زد وگفت: خوب فکر نمیکردم با شرکتی قرار داد ببندم که مدیرش ...

لبخندش عمیق تر شد وگفت: خوب مهم نیست... امیدوارم اینده ی کاری خوبی در کنارهم داشته باشیم....

ازنگاه خیره ی مرد خوشش نمی امد. با این حال از جا بلند شدو به سمتشان رفت .... طوری که رو به روی ان مردی که سکوت کرده بود بنشیند... این یکی کمی هیزبود. امادر حیطه ی کاری نمیتوانست به این مسائل توجهی نشان بدهد. مهم کار بود و تنها کار!

با خستگی پشت میزش نشسته بود.

هنوز نگاه های هیز ان مردک شکم گنده معتمد را از یاد نبرده بود.

یک لحظه ارزو کرد کاش این شرکت به پدرش متصل بود اما بعدفکر کرد خودش بود که همیشه ارزوی استقلال را داشت. از مرد ها بیزار بود .... بیزار...

گوشی اش زنگ خورد.

با دیدن اسم مازیار اه عمیقی کشید ... حوصله ی این یکی را نداشت.

با کسلی جواب داد وگفت: بله؟

مازیار: سلام ارمیتا خوبی؟

ارمیتا: ممنون... تو خوبی؟

مازیار: مرسی چه خبر؟ کجایی شرکتی؟

ارمیتا: سلامتی... اره چطور؟

مازیار: همینطوری کارا خوب پیش میره؟


romangram.com | @romangram_com