#من_تو_او_دیگری_پارت_19

نگین برایش بای بای کرد.

حوصله ی او را هم نداشت دگمه ی پی را فشار داد و در حینی که درهای اسانسور به روی مرصاد و نگین و دو چشم مشکی درشت که هنوز به او نگاه میکرد بسته شد.





حوصله ی او را هم نداشت دگمه ی پی را فشار داد و در حینی که درهای اسانسور به روی مرصاد و نگین و دو چشم مشکی درشت که هنوز به او نگاه میکرد بسته شد.

به اینه تکیه داد وفکر کرد کلا ساکنین این واحد از تشخص و شعور چیزی سرشان نیست. این چه معنایی داشت که او کسی ونمی بیند و بقیه او را می بینند؟

در حالی که با گام های تند به سمت اتومبیلش میرفت.

فورا سوار شد و گاز ماشین را گرفت.

مرصاد او را برادر معرفی کرد .... نفس عمیقی کشید اصلا مهم نبود که ان پسرک چندش چه نسبتی با مرصاد داشت.

نفس عمیقی کشید و سعی داشت به چراغ قرمزی که به کندی ثانیه هایش میگذرد فحش ندهد.

با دیدن ساختمان شرکت نفس عمیقی کشید. ساعت هشت و چهل وپنج دقیقه بود.

با عجله اتومبیل را پارک کرد وبه سمت اسانسور دوید... با دیدن ورقه ی کاغذ چروک آ چهاری که با خط بدی رویش نوشته شده بود: اسانسور در دست تامیر...

تعمیر البته ... اما معلوم نیست چه کسی او را نوشته بود.

با حرص به سمت پله ها رفت و دو تا یکی بالا می رفت.

از هر کدام از طبقات که میگذشت کسی سلام میکرد و او با سر جواب میداد ... پنج طبقه با پله های تیز ... به نفس نفس افتاده بود.

با دیدن پرستو که پشت میزش مشغول بود.

نفس عمیقی کشید و پرستو با دیدنش گفت: وای ارمیتا کجایی... اقای معتمد و اقای کریمی میدونی از کی منتظرت هستن؟

خدای بزرگ معتمد ... ساعت هشت و سی دقیقه با او قرار داشت و الان ساعت هشت وپنجاه دقیقه بود.

به سمت ابدارخانه رفت و بدون توجه به اقا داوود یک مشت اب یخ به صورتش پاشید ... تمام جمعه ها را به کوه می رفت پیاده روی پنج شنبه عصرش ترک نمیشد روزهای فرد شنا می کرد .... در حدی معمولی ورزش میکرد تا سلامت باشد ... اما این پله های شرکت جان ادمی را می گرفتند...

دو لیوان اب از شیر خورد و درحالی که با دستمال کاغذی صورتش را خشک کرد رو به پرستو حینی که او هنوز نفسش سر جا نیامده بود گفت:الان کجان؟

پرستو اتاقی که مخصوص جلسات شرکت بود را نشان داد وگفت: خیلی وقته منتظرت هستن...

روبه پرستو گفت: من خوبم؟

پرستو سری تکان داد وگفت: رژ میخوای بهت بدم؟

ارمیتا سری تکان داد وگفت: نخیر...

وروی پاشنه ی پا چرخید و در حالی که به اتاق میرفت گفت: میدونی که تو شرکت کارکنان باید ساده باشن...


romangram.com | @romangram_com