#من_تو_او_دیگری_پارت_181

امیر به سمت کتابخانه اش رفت و پشت به مرصاد گفت: اگر میخوای بری ، برو ...

مرصاد با لحن قاطعی گفت: من واقعا به دخترتون علاقه مندم... و نهایت تلاشمو میکنم تا خوشبختش کنم!





امیر از روی شانه به او که با قاطعیت روی صندلی چوبی جا خوش کرده بود نگریست و لبخندی زد اهسته گفت: تخته بلدی؟

مرصاد لبخندی زد وگفت: اره... ولی شطرنج وبیشتر ترجیح میدم... و اشاره ای به میز شطرنج کنار تخت کرد...

امیر لبخندی زد وگفت: بسم الله...

صدای پچ پچی از پشت درامد ، امیر قبل از انکه پشت میز شطرنج قرار بگیرد به سمت در اتاق خواب رفت، به ارامی اما ناگهانی در را باز کرد... با دیدن افسانه که سینی چای به دست کنار مادرش ایستاده بود شوکه گفت:وای بابا...

شیدا دست به سینه ایستاد وگفت: بذار پسر مردم بره سر زندگیش...

امیر : من با این شازده کار دارم حالا حالا ها...

مرصاد تعظیم کوتاهی برای شیدا امد و

امیر خندید .با اشاره به چای گفت:واسه ی ماست؟

افسانه با تته پته و چهره ی سرخی گفت :این سرد شده... برم عوضش کنم....

و با دلهره به مرصاد زل زد.

مرصاد چشمکی زد و امیر گفت:برو دو تا قهوه اماده کن... شب دراز است و ...

افسانه خندید و با خجالت سرش را پایین انداخت و از نگاه پدرش ومرصاد فورا فرار کرد.

*********

سوار اسانسور شد ... با دیدن اوکه ته ریش داشت وباید اعتراف میکرد با ته ریش چهره اش کلا عوض میشد سرش را پایین انداخت.

نمیدانست قبلا خودش سلام میکرد یا او سلام میگفت! به هرحال او که حرفی نزد!

دگمه ی طبقه ی پارکینگ را فشار داد.

حتی منتظربود او از اسانسور خارج شود اما نرفت... م*س*تقیم وسنگین به او زل زده بود.

ارمیتا نفس عمیقی کشید وبرانوش لبهایش را تر کرد وگفت: سلام... خوبی؟

ارمیتا خشک گفت:سلام.

برانوش: چقدر عوض شدی!

لابد اشاره اش به موهاو مدلش بود. ارمیتا به رو به رو خیره بود و سوئیچش را در دستش می چرخاند.


romangram.com | @romangram_com