#من_تو_او_دیگری_پارت_182
برانوش با من من گفت:ببین من نمیخواستم که...
ارمیتا پوفی کشید حالتش نشان میداد که تمایلی برای شنیدن ندارد.
در های اسانسور باز شدند. برانوش پشت سرش راه افتاد وگفت:میشه خواهش کنم چند لحظه به حرفهام گوش بدی؟
ارمیتا:فکر نکنم حرفی بین من وشما باشه ... من هم تا جایی که یادمه دینی به شما ندارم...
حتی در ذهنش حساب کتاب کرد از هر سمتی باز هم او به برانوش بدهکار نیست!
سوار اتومبیلش شد که برانوش در را باز کرد و با پر رویی کنارش نشست.
ارمیتا محکم فرمان رافشار میداد تا اعصابش را کنترل کند .... دلیل سماجت او را نمیتوانست درک کند ... نفس عمیقی کشید و یک لحظه چشمهایش را بست وباز کرد.
برانوش: من از حرفهام منظور سوئی نداشتم...
ارمیتا به او زل زد وگفت: باشه... به سلامت...
برانوش:ارمیتا خواهش میکنم....
ارمیتا با حرص گفت:ازتون خواهش کردم منو به اسم کوچیک صدا نکنید!
برانوش با کلافگی گفت: منظور من از اون حرفها...
ارمیتا محکم وقاطع گفت:ببینید اقای برومند...
چقدر برانوش مایل بود مثل بچه ها پایش را به زمین بکوبد و بگوید به من نگو برو مند بگو برانوش!
ارمیتا ادامه داد: وقتی یک شخصی از خط قرمز ها عبور میکنه ... وقتی جایی برای بازگشت نمیذاره... وقتی از حد و حدودش میگذره ... وکار به توجیه میرسه... فکر نکنم بشه دوباره روی منش و شخصیتش فکر کرد یا ... چشمش به ساعت اتومبیلش افتاد وگفت: منم داره دیرم میشه...
برانوش دست به سینه نشست وگفت: تو میتونستی خیلی راحت پیشنهاد منو رد کنی...
ارمیتا جفت ابروهایش را بالا داد و گفت: عکس العملی غیر از این از من دیدید؟
برانوش مصرانه گفت: حداقل میتونیم باهم دوست باشیم!
ارمیتا لبخند کجی زد وگفت:دوست؟ واقعا؟ شما میتونید به من به چشم یک دوست نگاه کنید؟
و م*س*تقیم به چشمهای برانوش زل زد.
برانوش نفس عمیقی کشید و ارمیتا گفت: وقتی ادم از مرزها بدون گذرنامه و پاسپورت و ویزا عبور کنه ... قطعا باهاش برخورد میشه... خواهش میکنم بیش از این وقت منو نگیرید... من دیرم شده...
برانوش پوزخندی زد و با سماجت هنوز نشسته بود.
ارمیتا نفس عمیقی کشید وگفت:باشه...
و پیاده شد و در ادامه ی باشه اش گفت:با اتوب*و*س میرم...
برانوش پیاده شد و در را بست وگفت:منظوری نداشتم...
romangram.com | @romangram_com