#من_تو_او_دیگری_پارت_180
مرصاد درسکوت دقیق گوش میداد. مسلما غیر از این هم نباید می بود! هرچند با قسمت کسب تجربه مشکل داشت ولی به هرحال هرکسی روند و نوع زندگی خودش را داشت!
امیربعد از مکث کوتاهی پرسید: چرا افسانه؟
مرصاد تک سرفه ای کرد تا صدایش صاف و رسا شود نفس عمیقی کشید وگفت: خوب اون مهربونه... پاکه... به اندازه ی کافی جذاب هست که هرکسی و جذب خودش کنه ... ساده است... بی تکلفه... دنبال ادا و اطفار نیست... تحصیل کرده است... خانواده داره... درکل فوق العاده است... تو این روزا دختری با خصوصیات افسانه اصلا پیدا نمیشه...
امیر:فکر میکنی چرا افسانه تو رو انتخاب کرده؟
مرصاد:خوب فکر کنم اولش بخاطر ظاهرم ... بعد هم اخلاقم... از نظر اون من ادم صادقی هستم...
امیرلبخندی زد وگفت: بهت تقلب رسونده...
مرصاد هم خندید و گفت: یخرده ...
امیر:کی برای خواستگاری رسمی اقدام میکنی؟
قبل از جواب مرصاد فورا گفت:البته فکرنکن دخترم روی دستم مونده که همین شب اول ازت خواستم بیای تا باهات اشنا بشم...
مرصاد میان حرف امد وگفت: اقای ارمند من خودم از افسانه خواهش کردم که باهاتون تماس بگیره... بیشتراز اونچه که فکر کنید مایلم تا زندگی رویایی وپر از خوشبختی وبرای دخترتون بسازم... یعنی فکر میکنم در توانم هست تا حدودی ارزوهاشو براورده کنم و براش یه تکیه گاه باشم...
امیر لبخندی زد ومرصاد درادامه گفت:به من باشه فردا مادرم و خدمتتون میارم.... ولی ادب حکم میکنه که عرض کنم: هر وقت شما دستور بدید...
امیر:باید ازت تحقیقات کنم... از مارک پوشکت تا ....
مرصاد میان کلامش امد وگفت:فقط من یه عرضی داشتم...
امیر:بگو...
مرصاد:من راستش... پدر من فوت شده ... ولی یه ازدواج مجدد داشته که...
امیر:میدونم...
مرصاد پنجه هایش را درهم قلاب کرد وگفت:اینم میدونید که واحد رو به رو متعلق به برادرناتنی منه...
امیر:برادری که تو زیادی در حقش برادری میکنی وهر روز به نام برادری وبه کام افسانه اینجایی...
مرصاد سرش را پایین انداخت و امیر گفت:ارمیتا قبلا همه ی تحقیقات و انجام داده... دختر سختگیریه... یا بهتر بگم زخم خورده است و از ریسمون سیاه وسفید هم میترسه... ولی وقتی کسی مثل اون تو رو تایید کنه البته نه صددر صد چون به عقید ه اش کمی خرده شیشه داری ولی من به حرف دخترم استناد میکنم ... و حرفی برای من نمیمونه... همه ی این کارهایی که قراره بکنم فرمالیته است... بهرحال وظیفه ی پدریه... راستی؟
مرصاد:بله؟
امیر: تو از رگ وریشه ی پدرتی. چقدر ژن تجدید فراش و ارث بردی؟
مرصاد سرش را پایین انداخت وگفت:نمیدونم...
امیر لبخندی زد و لبه ی تخت مقابل مرصاد نشست و کمی به او خیره خیره نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: خوبه نگفتی هیچی... میدونی... قبل ا ز دنیا اومدن افسانه من میخواستم ازمادر بچه ها جدا بشم و برم پی عیش و نوش خودم... زنم جوری منو تومشتش نگه داشت که نفهمیدم چی شد یا نشد ... فقط میدونم سی و دو ساله داریم با همه ی پستی وبلندی هاش با هم زندگی میکنیم... افسانه هم عین مادرشه... ارمیتا از این سیاست ها نداره... وگرنه ... لبخندی زد وگفت: هنوزم باورم نمیشه که از دهن اون شنیدم که گفت مرصادمرد خوبیه!
مرصاد لبخندی زد وگفت:ایشون لطف دارن...
امیر:بقیه ی کارا رو بذار به عهده ی خانم ها... هیچ وقت مردونگی تو حروم حرفهای خاله زنکی نکن... راجع به مهریه و خونه وزندگی هم... ما رسم نداریم دختر وبه ازای پول وطلا به کسی بدیم... هرچقدر وسع جیب خودت ...نه پشتوانه ی پدرت... هرچقدر که خودت داری و مال خودته مهر دخترم کن... اگر تصمیمت جدی نیست و قصد نداری با دختر من باشی وسایه ی دخترم باشی... از جا بلند شد ... پیپش را سرجایش گذاشت وگفت: همین الان میتونی از این اتاق بری و به سلامت ... من وخانواده ام برات ارزوی خوشبختی میکنیم...
romangram.com | @romangram_com