#من_تو_او_دیگری_پارت_179
درهر صورت غذا در سکوت صرف شد. مرصاد حس خوبی داشت ... پذیرفته شده بود.
حداقل اینطور به نظر میرسید. بعد ازصرف غذا شیدا عنان سخن را در مورد سما و احمد و نوه ی جدیدش سام به دست گرفت و مشغول بود. دخترها فقط دو پیش دستی تخمه کم داشتد!
ارمند دستش را روی زانوی مرصاد گذاشت وگفت:بلند شو باهم کمی حرف بزنیم... من که طاقت شنیدن این حرفهای خاله زنکی و ندارم...
ارمیتا لبخندی زد وگفت:اتاقتونو خودم مرتب کردم بابا...
ارمند لبخندی زد و دوباره دستش را محکم به پشت مرصاد زد که مرصاد حس کرد کمرش سوخت!
باهم وارد اتاق شدند... ست اتاق کرم رنگ بود ... یک تخت دو نفره ومیز اینه و یک کتابخانه پر از کتاب به همراه کمد دیواری تنها وسایل داخل اتاق بودند
ارمند صندلی چوبی را جلو کشیدو مرصاد رویش نشست. اقای ارمند هم به سمت کتابخانه اش رفت پیپی از ست پیپ هایش برداشت وگفت:اهل دود و دم هستی؟
مرصاد: نه جناب ارمند...
ارمند:میتونی منو امیر صدا کنی...
مرصاد با تعجب گفت: بله اقا امیر...
امیر: بدون اقا و جناب... تو چند سالته؟
مرصاد:سی ...
امیر: چرا تا حالا ازدواج نکردی؟
مرصاد:یکی دوباری موقعیتش پیش اومد ولی من دلم نمیخواست با کسی ازدواج کنم که مصلحت اجتماعی و میسنجه وشغل اجتماعی وپرستیژاجتماعی صرفا براش مهمه...
امیر پوکی به پیپش زد وگفت: هوووم... فکر میکنی اینا برای افسانه مهم نیست؟
مرصاد اهسته گفت: خوب چرا ... ولی تو این مدت کم... و به امیر زل زد. حس کرد حرف ممنوعه ای را به زبان اورده است.
امیر: من از روز اول از ارتباط شما دو نفر خبر داشتم... خوب ادامه بده...
مرصاد: افسانه خانم به شدت دختر خانم و مهربونی هستن... و من واقعا خیلی...
امیر:خیلی خوب حاشیه نرو... میدونم چه کاره هستی... سن و اخلاقتم دورا دور شنیدم ... اما راجع به دخترم ... زندگیش و اینده اش... حرفی نداری..
مرصاد لبخندی زد وگفت:سعی میکنم خوشبختش کنم.
امیر اخمی کرد وگفت:فقط سعی؟قول نمیدی؟
مرصاد سرش را باشرمندگی پایین انداخت وگفت:خوب... نمیتونم قول بدم ممکنه از پسش بر نیام...
امیر پکی از پیپش گرفت و دست ازادش را درجیبش کرد وگفت: چند سال پیش تو همین اتاق... از نامزد سابق ارمیتا ... نمیدونم وصفشو شنیدی یا نه ...
مرصاد اهسته گفت:بله تا حدودی... از مازیار ...
امیر: بهم گفت قول میده دخترمو خوشبخت کنه... ولی نتونست. خوشحالم که تو قرار نیست قول بدی... شاید نتونی! خوبه از الان اینو میدونی... این خانواده از داماد شانس نیاورده... اما ترجیح میدم باز هم ریسک کنم... لازم نیست در زندگی همه ی جوانب و در نظر گرفت... گاهی ادم هاباید سرشون به سنگ بخوره... این ایدئولوژی زندگی منه... کسب تجربه! خودت تجربه کن... خودت درست وغلط و تشخیص بده... چیزی که به دخترام همیشه یاد دادم! مطمئن باش در همه حال پشت وحامی دخترم هستم...
romangram.com | @romangram_com