#من_تو_او_دیگری_پارت_178

ارمند: خوبه ... خوبه... خوب مرصاد جان این چمدونا رو زحمت بکش بیار بالا... و سوئیچ را کاملا ناگهانی وبدون هشدار به سمت مرصاد پرت کرد که البته به گونه اش خورد ولی توانست ان را بگیرد... در حالی که دستش را دور شانه ی دخترها حلقه میکرد گفت: بعدشم ماشین وبذار پارکینگ...

خانم ارمند اوا خاک برسرمی گفت و ارمند جدی گفت:پس فکر کردی داماد میگیرم واسه چی!

و رو به مرصاد گفت:زود باش پسر...

مرصاد هنوز گیج و شوکه بود... با این حال دست به کار شد اقای ارمند زیادی شوخ بود یا زیادی جدی بود ... یا هم... سری تکان داد.

از اسانسور دوم برای بردن بارهایشان استفاده کرد.

در واحدشان بسته بود... تقه ای به در زد وخود اقای ارمند در را باز کرد.

مرصاد لبخند محجوبی زد وگفت: بفرمایید...

ارمند لبخندی زد وگفت: ارمیتا یه بشقاب دیگه هم بذار... رو به مرصاد گفت: شام که نخوردی؟

مرصاد چشمهایش برقی زد وگفت: نه... ولی مزاحم نمیشم...

ارمند دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت: مراحمی...

افسانه چشمکی به مرصاد زد ومرصاد هم لبخند مهربانی نثارش کرد.

پشت میز نشستند... ارمیتا میز را با سلیقه چید.

افسانه اهسته از مرصاد پرسید:برانوش چی؟

مرصاد: یه کوفتی میخوره... افسانه؟

افسانه:بله؟

مرصاد:بابات از من خوشش اومده؟

افسانه: نمیدونم... پریروز که زنگ زدن گفت اول باید باهات صحبت کنه بعد...

صدای اقای ارمند درامد که گفت:افسانه به پسر مردم تقلب نرسون...

افسانه خندید و گفت:بابایی....

ارمند رو به ارمیتا گفت:این لازانیای ارمیتا پز چی شد؟

خانم ارمند با دیس غذا امد وگفت: چقدر هولی امیر... امون بده ...

مرصاد و افسانه کنار هم نشسته بودند ، پچ پچ میکردند وریز ریز میخندیدند.

خانم ارمند لبخندی زد و برای مرصاد و سپس شوهرش کشید.

درخانواده شان این طور اشنایی خیلی عجیب وغریب نمی نمود.

قبلا رامین هم به گونه ی دیگر به صرف شام امده بود ...


romangram.com | @romangram_com