#من_تو_او_دیگری_پارت_177
مرصاد هنوز نامطمئن با تردید نگاهش میکرد... نفس عمیقی کشید وگفت: خیلی خوب... ممنون بابت حرفها و اطلاعاتت... تو که چیزی نمیخوای؟ میخوای؟
سایه: نه بابا.. هنوز یه جو مرام وداریم... من تا دیروز فکر میکردم برانوش داداشمه... حالا هم دربست نوکر تو و داداشتم هستم... اینم شمارمه ... شمارتو بده...
مرصاد با نامطمئنی شماره اش را داد و سایه با لبخند گفت: خوب دادا ش نوکرتم.... ما رفع زحمت کنیم ... فقط این کاپوچینوی منو خودم حساب کنم؟
مرصاد سری به علامت نه تکان داد و خداحافظی کوتاهی از سایه کرد و به سمت صندوق رفت.
سایه هم سمت خروج را پیش گرفت... عین بچه ها بالا و پایین می پرید... خنده هم از لبش کنار نمیرفت ... بعد از تمام این سالها این روز و این حرفها بهترین اتفاقی بود که ممکن است رخ دهد. پس خدا هنوز فراموشش نکرده بود.
مرصاد سوار اتومبیل برانوش شد... صبح با ارمیتا بحثش به جایی نرسید حالا هم که ... !
اگر سایه واقعا خواهر برانوش باشد و فرنگیس او را بزرگ کرده باشد... یک لحظه گیج بود یک لحظه نبود... ساعت نزدیک ده شب بود...
وای حتما تا الان پدر ومادر افسانه رسیده بودند. گاز اتومبیل را گرفت وبه سمت خانه حرکت کرد.
با دیدن شلوغی جلوی اپارتمان فورا ا ز ماشین پیاده شد... افسانه و ارمیتا کنار یک خانم و اقای مسن ایستاده بودند و بلند بلند چهارنفری میخندیدند.
مرصاد دستی به موهایش کشید ویقه ی پیراهنش را مرتب کرد ... بسم اللهی گفت و جلو رفت.
مرد میان سالی که داشت با دخترها سر بردن چمدان کل کل میکرد با دیدن او صاف ایستاد... موهای جلوی پیشانی اش ریخته بود... بقیه هم به رنگ سفید بودند... با این حال پیراهن کرمی پوشیده بود و یک شلوار قهوه ای سوخته... کمربند قهوه ای روشن وکفش های قهوه ای روشن... بوی عطرش هم به مشامش رسید... از ان تیپ ادم هایی که به شدت جوان هستند. نداشتن شکم و هیکل زخمت هم این باور را در او القا میکرد که بسیار ورزشکار است و خوب به خودش می رسد.
اقای ارمند لبخندی زد و دستش را جلو برد.
مرصاد شوکه اهمی کرد وگفت:سلام شبتون بخیر... رسیدن هم بخیر...
قبل از انکه ارمیتا یا افسانه حرفی برای اشنایی بزنند...
اقای ارمند چشمهایش راباریک کرد وگفت: شیدا ...
زن میانسالی که لاغر و ریز اندام بود... موهای مش کرده اش زیر شال توری کمی نامرتب بنظر میرسید با لبهای باریک و گونه های برجسته رو به شوهرش گفت:بله؟
و رو به مرصاد لبخندی زد وگفت: سلام پسرم ...
مرصاد باز شوکه و هول گفت:سلام عرض شد ببخشید...
افسانه جلو امد وگفت: بابا ... مامان ... معرفی میکنم اقای دکتر برومند... همسایمون... عمدا دکتر را غلیظ ادا کرد.
ارمند سری تکان داد وگفت: این دختره چطوری خامت کرده؟
مرصاد با چشمهای گرد شده گفت:بله؟
ارمند رو به افسانه گفت: همینو میگفتی اسمش عجق وجقه؟
ارمیتا مداخله کرد وگفت: نه بابا ...
ارمند سری تکان داد و گفت: اسمت چی بود پسرم؟
مرصاد لبخندی زد وگفت:کوچیک شما مرصاد...
romangram.com | @romangram_com