#من_تو_او_دیگری_پارت_175

مرصاد با چشمهای گرد شده به او زل زده بود که پیش خدمت سفارش ها را اورد.

سایه به بخار کاپوچینو نگاه میکرد... چه بهتر که شخص دیگری هم این موضوع را بداند... دانستن تنهایی او کمکی نمیکرد!!!





مرصاد با باریک بینی به او زل زده بود درهمان حال متحکم پرسید: تو کی هستی؟

سایه: خواهر برادرت!

مرصاد گیج گفت: امکان نداره... مادرت کیه؟ اسم و رسمش... چیکاره است؟ چه شکلیه؟

سایه فکرکرد از رسم و شغلش که نباید چیزی بگوید... با این حال نفس عمیقی کشید وگفت: خوب اسمش فرنگیسه تاج بخشه و مادر مشترک من وبرانوشه...

مرصاد نفس راحتی کشید ... پس حدسیات و تحقیقاتش همچنان درست بود ... فرزانه ای وجود نداشت... خواهرش بود که داشت موش در زندگیشان می دواند... چقدر هم احمق بود ... یعنی گمان نمیکرد کس وکارفعلی برانوش اینقدر احمق نباشند... هرچند از یک زن معتاد بی ابرو چیز بیشتری انتظار نمی رفت!

موضوع همین بود ، هوش وذکاوت برای چاپیدن حرف اول را میزد... شاید انها را درگروی مواد از دست داده بود!

نفس عمیقی کشید و سایه شمرده شمرده گفت: فرنگیس میخواد برانوش بتیغه ... از منم خواسته بود از یه سمت دیگه برانوش وجذب کنم... هدفش فقط اینه که برانوش کلی واسه اش مایه خرج کنه... البته هنوز موفق نشده ... یعنی بهتره نشه...

مرصاد با گیجی گفت: ها... اینا رو چرا داری به من میگی؟!

سایه به سمت او خم شد و گفت: ببین ... من نمیخوام وانمود کنم که با برادرم رابطه دارم که ازش پول بگیرم... اون فرنگیس هم فکر نکن حس مادری داره ...فقط پول میخواد... ضرر کرده به زمین وزمان داره چنگ میزنه که پول دربیاره.... به هرقیمتی... منم نمیخوام... خوشم نمیاد... با غریبه اش زورم میاد ... وای به حال اینکه با یکی که ادم میدونه محرمشه...

مرصاد از حرص وعصبانیت سرخ شده بود... درست سایه خواهر برانوش نبود ... یا شاید هم بود... این جور خانواده ها هیچ وقت نه میشد نام مقدس خانواده را رویشان گذاشت ... نه میشد که فهمید کی به کی هست!

مرصاد با کلافگی گفت: حالا چرا این حرفها رو به من میگی؟

سایه: ببین من از پول بدم نمیاد... برای بدست اوردنش هم هرکاری کردم... ولی از پس این یکی برنمیام... نمیشه... نمیتونم... من نمیتونم با برادرم رابطه داشته باشم!

مرصاد تند گفت: منظورت چیه؟ تو دختر فرنگیس هستی یا فرزانه؟

این اسم برای سایه اشنا بود.

با اینحال کمی از کاپو چینو اش مزه مزه کرد وگفت: خوب فرنگیس... فرزانه فکر کنم خواهر مادرمه!

مرصاد دستی به صورتش کشید و گفت : خوبه... و دست در کیف چرم مشکی اش کرد و گفت: ببین این عکس فرزانه و پدر منه... فکر کنم تو هم باید در جریان باشی... یه چیزی این وسط می لنگه...

سایه به عکس نگاه کرد...

مرد بلند قامت و چهار شانه ای که ته چهره ی مرصاد شبیه او بود و بنظر سبزه می امد دستش را دور دختر لاغر اندامی که موهای مشکی و بلندی داشت حلقه کرده بود.

سایه: اره ... ما هم از این عکسه یکی تو خونه داریم... پشتش نوشته فرزانه وحسین...

مرصاد لبخندی زد وگفت: پس همش نقشه است... و فکر کرد چه نقش برابی شد!

سایه با گیجی گفت: من نمیفهمم ... این چه ربطی داره؟


romangram.com | @romangram_com