#من_تو_او_دیگری_پارت_173
ارمیتا لبخندی زد وگفت: امیدوارم از حرفهام ناراحت نشده باشی...
مرصاد از جا بلند شد و دستهایش را در جیبش فرو برد و گفت: فقط سعی میکنم در حق برادرم برادری کنم! اهی کشید وزمزمه وار گفت: در تمام کوتاهی ها سعی میکنم ... خب خداحافظ!
ارمیتا از جلوی چشمش دور شد و به سمت اتومبیلش رفت. دیگر برای خرید نان دیر شده بود ... باید خودش را به شرکت می رساند.
با تمام این اوصاف نه تنها از حرفها و گفتگو هایش پشیمان نبود بلکه هنوز هم فکر میکرد اگرزمان به عقب برمیگشت باز هم همان جملات را نثار برانوش میکرد.
هیچ احدی حق نداشت راجع به او قضاوت کند... فکر کند یا ...
باورودش به شرکت پرستو لبخندی زد وگفت: به به خانم مهندس خوش تیپ... چی شدی...
ارمیتا لبخندی زد وگفت: خوبه؟ بهم میاد؟
پرستو: وای عالی شدی... و دستش را دراز کرد تا مقنعه اش را بردارد... ارمیتا با هول گفت: اینجا؟ خانم رضایی بفرمایید تو اتاق...
پرستو خندید و پشت سر ارمیتا وارد اتاقش شد.
هنوز در رانبسته مقنعه را از سرش کشید... با دیدن موهای صاف و رنگ شده اش لبخندی زد وگفت: وای چقدر عوض شدی... خیلی بهت میاد!
ارمیتا کش موهایش را باز کرد و گفت:جدی؟ خودم اولش زیاد خوشم نیومد... ولی پس بدم نشده؟
پرستو: نه دیوونه ...
ارمیتا چپ چپ نگاهش کرد وپرستو کمی خودش را جمع و جور کرد وگفت: راستی یه خبر خوش... شرکت سهند بدهیشو تمام وکمال به حسابت واریز کرده... کلی هم تشکر کرده بابت اینکه چکشونو برگشت نزدی!
ارمیتا لبخند عمیقی زد وگفت: فکر میکردم حالا حالا ها باید دوندگی کنم...
پرستو: خدا رو شکر نه... راستی اکثر سفارش ها رو تحویل دادیم... سفارش جدید هم قبول میکنیم؟ یاهنوز بهشون جواب منفی بدم؟
ارمیتا کش وقوسی امد و گفت: حالا فعلا نه ... فکر کنم کارمندا نیاز به یه استراحت موقت داشته باشن... راستی از اژانس کسی تماس نگرفت؟
پرستو: چرا اتفاقا ... این اقای صامت گفت که یه جایی برای شعبه ی دوم شرکتت پیدا کرده ولی به بزرگی اینجا نیست... حالا میخوای برو ببین...
ارمیتا: باید فکرامم بکنم...
پرستوبا صدای تلفن ازاتاق خارج شد. ارمیتا هم روی صندلی اش نشست... یک شعبه ی جدید شرکت یعنی کارها و کارمندها وسود ها وضررها دوبرابر شدن... ولی قطعا از عهده اش برمی امد... همانطور که این سالها از عهده ی همه چیز برامده بود.
بعد از نوشیدن یک چای سبز به رسیدگی کارهایش مشغول شد.
با دیدن شماره ی برانوش روی صفحه ی گوشی فورا گفت: الو...
صدایی امد که گفت: من حاضرم بیام سر قرار...
گوشش تیز بود این صدا قطعا صدای برانوش نبود. نفس عمیقی کشید وگفت: کدوم قرار ...
صدا گفت: مگه تو نخواستی منو ببینی مادر عزیز!
سایه پوفی کشید و گفت: فکر کنم اشتباه گرفتی...
romangram.com | @romangram_com