#من_تو_او_دیگری_پارت_172

ارمیتا سری تکان داد وگفت: خوبه... پوفی کشید و گفت: حالا چی میخوای؟

مرصاد ارنج هایش را قائم روی زانوهایش گذاشت و چانه اش را به کف دستش تکیه داد و گفت: دقیقا نمیدونم...

ارمیتا یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: ببین مرصاد برانوش دچار شکست عشقی نشده...

مرصاد: ولی واقعا فکر میکنم به تو یه حس قوی ای داره...

ارمیتا پوزخندی زد و گفت: حسش از روی چیه؟شکست در مقابل دختری که نتونسته اونو شیفته ی خودش کنه؟ تو که اونو بهتر از من میشناسی مرصاد... مطمئنا بهتر از من برادرتو میشناسی....

مرصاد: اره.. بهتر ازخودش میشناسمش... ولی الان ...

ارمیتا: الان چی؟

مرصاد: فکر کنم نباید به تو اون مسئله رو میگفتم ... تو گارد گرفتی بدون اینکه فکر کنی اونم احساساتش دخیل شده!

ارمیتا نفس عمیقی کشید وگفت: خیلی خوب... بیا از یه سمت دیگه بهش نگاه کنیم... اگر تو هیچ وقت نمیومدی دست برانوشو برام رو کنی... تو پارکینگ مطمئنم که اولا درجواب دوست داشتنش همون حرفها رو میزدم... و درجواب قصد ب*و*سه اش هم یه سیلی محکم... !!! ببین مرصاد من نمیتونم فکر کنم که یه نفر با یه طرح قبلی میاد بدهی های منو پرداخت میکنه بهم نزدیکه... مدام حواسش به منه... تا در نهایت ضربه ی اخر و بزنه ... تا به خودش ثابت کنه که همه ی دخترا و زن ها عین هم هستن! و وقتی بهش ثابت بشه که اینطوری نیست... یه هفته غذا نخوره و حالش بد باشه... این به من اصلا ربطی نداره... من برای برانوش ارزش قائلم... بهش احترام میذارم.... اون تو زندگی سختی کشیده... درس خونده .... تحصیلات داره.... به شعور نسبیش احترام میذارم... به هرحال هرکسی افکار خودشو داره... اون یه مرد با مسئولیته که دختر نوپاشو بزرگ میکنه... تو زندگیش خ*ی*ا*ن*ت دیده... هرچند من این خ*ی*ا*ن*ت و پنجاه درصدشو به گردن خود برانوش میذارم ... به گردن رفتار و نوع فکرش در زندگی مشترک ... اون ارزو وایده ال خیلی هاست .... ولی با معیارهای من هیچ سنخیتی نداره... با این حال رفتاری که او روز تو پارکینگ باهاش داشتم کاملا منصفانه بود و حقش بود بدون هیچ توهین وبی احترامی مرصاد... و فکر نکن تو اگر قبلش به من اینا رو نمیگفتی من اینقدر کوچیک وحقیرم و گدای محبت و علاقه ام ... که فورا به یک احساس جواب مثبت بدم... ببین برادرت حتی در نوع پیشنهادش هم می لنگید... با من باش! میدونی... سنت پیغمبر ازدواجه ... یه امر مقدسه... من خیلی از دین بارم نیست... من هجده ساله هم نیستم که کسی بهم شماره بده و دست و دلم بلرزه واخر شب بهش زنگ بزنم... عشق تو یک نگاه برای من احمقانه است... اگر برانوش حرفش و نوع دیگه ای پیش میکشید... کمی مکث کرد وگفت: گویشش میتونست خیلی متفاوت باشه...

ولی حتی برانوش با این موضوع حرفشو پیش نکشید... فقط گفت با من باش... میدونی... میتونست نوع پیشنهادش بهتر باشه... میتونست بگه در راستای هدف مقدسی مثل ازدواج وبهم رسیدن بیا یه مدت همدیگه رو بشناسیم... یه با من باش و یه تصمیم به ب*و*سیدن که فقط بخودش ثابت کنه همه عین همن... این برام خیلی گرون تموم شده مرصاد... به شخصیت من توهین کرده درصورتی که من هرگز به هیچ کس توهین نمیکنم و نکردم! اگرم اینا رو دارم به تو میگم چون دیگه داری عضوی از خانواده ی مامیشی.... دامادمونی و مثل برادرم احمد هستی...

مرصاد خواست حرفی بزند که ارمیتا دستش را به علامت صبر کن بالا اورد و گفت: نه .... مرصاد خواهش میکنم اجازه بده فکر کنم ادم شناس خوبی هستم... نمیخوام دید وقضاوتم درمورد تو هم عوض بشه ... بذار حس کنم تجربیاتم باعث شده که به اینجا برسم... من دختر بیست ساله نیستم که با یک اشاره گیج بشم ... منم اصول خودمو دارم... برانوش و من زمین تا اسمون باهم فرق داریم... حتی تو و افسانه هم با هم همخونی ندارید! ولی بهتم بگم چون به کمال هم نشین به شدت اعتقاد دارم هنوز دیدم نسبت به تو هم زیاد صاف نیست!... و مطمئن باش اگر الان کوتاه اومدم به خاطر اصرارهای افسانه است وگرنه گاردم در برابرتو هنوز حفظه... هرچند که ترجیح میدم کمی خودمم کوتاه بیام... ولی خواهش میکنم اینقدر سنگ برانوش وبه سینه نزن... من هیچ حسی نسبت بهش ندارم... حداقل حسی که نسبت به تو هم دارم از این خراب تر نکن! من ادم رکی هستم همه ی جوانب هم میسنجم... اول فکر میکنم ... حرمو مزه مزه میکنم و بعد حرف میزنم... پس مطمئن باش ادمی با این خصوصیات هیچ وقت نظرش برنمیگرده ... چون در ازای تک تک کلماتش از فکرش کمک گرفته ... برای رسیدن به اینجا کم سختی نکشیدم !

مرصاد نفس عمیقی کشید وگفت: میدونم که حماقت کرده... همیشه احمق بوده... حتی همین حالا هم که هنوز نسبت به لادن حسی داره...

ارمیتا تکانی خورد ....





یعنی نسبت به همسرش که جلوی چشمش خ*ی*ا*ن*ت کرده بود هنوز حس داشت؟هرچند با ان اتاق وحضور ان عکس ها...

مرصاد پوفی کشید و صدای پوفش او را متوجه مرصاد کرد.

مرصاد: من حق و به تو میدم... از روز اول هم که بهت گفتم برای همین بود که حق وبه تو میدم... لبخندی زد وگفت: امیدوارم یه روزی منوواقعا مثل یه برادر قبول کنی...

ارمیتا هم متقابلا لبخندی زد وگفت: تو و افسانه جفتتون لیاقت داشتن یه زندگی خوب و دارید... ولی به شرطی که تو زندگی بقیه دخالت نکنید...

مرصاد : من نمیخوام تو زندگی وتصمیمات برانوش دخالت کنم...

ارمیتا: واقعا هم نباید دخالت کنی... کارخانواده ها همیشه باید حمایت باشه نه دخالت ... ! منم سعی میکنم خواهرمو حمایت کنم و تو تصمیم گیریش نقشی نداشته باشم... وگرنه همین الان هم رابطه ای نداشتید...

مرصاد چینی به بینی اش انداخت وگفت: میدونی تفاوت تو با افسانه چیه؟

ارمیتا نگاهش کرد ومرصاد گفت: افسانه نیمه ی پر لیوان ومی بینه... ولی تو با نهایت بی اعتمادی نیمه ی خالی!

ارمیتا: هرکسی یه دیدگاهی داره... من به دید همه احترام میذارم... خوب... من دیرم شده.... برسونمت خونه؟

مرصاد: نه... من هستم... افسانه هم میخواد بیاد اینجا یخرده قدم بزنیم...


romangram.com | @romangram_com