#من_تو_او_دیگری_پارت_171
ارمیتا گوشه ای پارک کرد ...
کیفش را برداشت ومرصاد هم پشت سرش پیاده شد. وارد پارک شدند درحالی که کنار هم قدم میزدند... مرصاد دستهایش را در جیبش فرو کرد و نفس عمیقی کشید.
هوای زم*س*تانی و سوزش را به ریه هایش دعوت کرد.
ارمیتا در تعجب ازسکوت ا وگفت:فقط اومدی نفس عمیق بکشی...
مرصاد به نیم رخ ارمیتا نگاه کرد.
با ان بینی عمل شده و موهای به تازگی صاف و رنگ شده بدون هیچ ارایشی خوب مشخصه ی جذابیت را میشد به او نسبت داد.
پس به برانوش حق میداد.
نفس عمیق دوباره ای کشید و گفت: یک هفته است نه درست و حسابی میخوابه... نه لب به غذا میزنه... الکی هم میره مطب ... حرفم نمیزنه ...
ارمیتا لبخندی زد... نیازی نبود منشا ضمیرهایی که جملات نسبت به او ادا میشدند را کشف کند یا سوال کند که کیست و چیست ...
با همان لبخند محو که به لبهایش فرم شیکی بخشیده بود گفت: خوب منم جای اون بودم همینطوری میشدم... ستون اعتقاداتم درمورد یه ادم کاملا خرد شده... و حالا بایدسعی کنم از یه بعد دیگه بشناسمش.... اینطور نیست؟!
مرصاد شانه ای بالا انداخت و گفت: یه کم تند نرفتی؟
ارمیتا به نیمکتی اشاره کرد وگفت: بشینیم؟
مرصاد سری تکان داد وکنار هم نشستند... ارمیتا به دسته ای از کلاغ ها که در اسمان صبح با سر وصدا حرکت میکردند نگاه کرد .
مرصاد پایش را روی پایش انداخت و گفت: برانوش واقعا کودک درونش زنده است...
ارمیتا فکر کرد حماقت درونش زیادی زنده است!
مرصاد ادامه داد: یه ذره بچه است... البته متحمل سختی های زیادی هم شده... نه بچگی کرده نه جوونی... همیشه هم نیاز داشته تا کسی حمایتش کنه... چون اگر کسی پشتش نباشه گند میزنه ...
با این قسمت حرفهای مرصاد هم به شدت موافق بود.
مرصاد:میدونم که خواسته ی زیادیه .... ولی فکر کنم اون واقعا احتیاج داره که باهاش صحبت کنی...!
چه صحبتی؟ بگوید قربان دو چشم و ابرویت بروم ... اشکالی نداره ...! دفعه ی بعدی این کار ونکن... اخی ... عزیزم!
ارمیتا پای چپش را روی پای راستش انداخت ، کیفش را روی زانو هایش گذاشت... یقه ی پالتوی کرم رنگش را بالا داد وبا ارامش گفت: ببین مرصاد روز اولی که وارد خونه شدی... توقع نداشتم که اتفاقاتی بیفته که تو با خواهر من رابطه داشته باشی و بهم نزدیک بشید و قصد ازدواج کنید... از این بابت نه خیلی خوشحالم نه خیلی ناراحت... ولی حس میکنم هم تو هم افسانه لایق یه زندگی خوب هستید... اما درمورد اینکه اومدی به من درمورد برادرت هشدار دادی... اگر فکر میکنی که نمیومدی و من چنین رفتاری با برادرت نداشتم کاملا در اشتباهی...!
مرصاد با کلافگی بارزی گفت: من حس میکنم تقصیر منه... اون به اندازه ی کافی مشکل داره...
ارمیتا هومی کشید وگفت : تو میکنی که این مشکل الان بخاطر هشدار توئه؟! لبهایش به لبخندی کج شد و گفت: یعنی فکر میکنی که تو مقصری که به من گفتی اگر برادرت بهم نزدیک شد ...
مرصاد تند گفت : نه نه ... ارمیتا من اگر نمیگفتم هم تو همین بودی... هیچ فرقی نمیکرد!
romangram.com | @romangram_com