#من_تو_او_دیگری_پارت_170
ارمیتا سرش را به علامت باشه تکان داد وگفت:خوبه...
افسانه: ولی به این زودی ها بهت وقت نمیده ها...
ارمیتا: عب نداره... راستی نفهمیدی پرواز مامان اینا چه ساعتیه؟
افسانه: چرا پنج شنبه ساعت هشت صبح... حالا باز زورمو میزنم امروز فردا برات وقت بگیرم...!
ارمیتا خمیازه ای کشید وگفت: چه خوب... وای عجب روزی بود امروز... کلی خوابم میاد...
افسانه از اتاق بیرون رفت وگفت: شب من و مرصاد شام بیرونیم... تو هم عدس پلوی دیشب وبخور...
ارمیتاباشه ای گفت و دمر روی تخت سعی کرد پتویش را روی خودش بکشد!
**
ساعت شش ونیم صبح بود ... خوشبختانه پدر ومادرش گفته بودند که برای استقبال نیازی به فرودگاه امدن نیست بخصوص که ساعت پروزاشان تغییر کرده بود و به از هشت صبح به 9 شب رسیده بود... با این حال ارمیتا از شش صبح بیدار بود... میخواست نان تازه برای صبحانه ی دونفرشان با افسانه بگیرد و کمی خرت و پرت برای لازانیای شام که پدرش عاشقش بود و البته سری هم به شرکت بزند ...
وارد اسانسور شد ... موهای صافش را داخل شالش فرستاد... ابروهایش هشتی شده بود ...کمی در اینه به خودش خیره شد و رنگ عسلی موهایش با هایلایت نسکافه ای زیادی تغییرش داده بود... بخصوص که موهایش را صاف و انها را تا روی گردنش کوتاه کرده بود. هرچه که بود زیادی تغییرات در خودش ایجاد کرده بود.
سنش را بیشتر نشان میداد... با دقت خودش را برانداز کرد در هر صورت به صورت و پوستش این رنگ مو می امد...
در پارکینگ سایه ای را دید... اهمیتی نداد و پشت فرمان نشست.
با دیدن مرصاد که به سمت پنجره ی شاگرد می امد شیشه را پایین داد وگفت: سلام...
مرصاد لبخندی زد وگفت:صبح بخیر...
ارمیتا : سحرخیز شدی دکتر...
مرصاد لبخندی زد وگفت: میتونم چند دقیقه وقتتو بگیرم؟
آرمیتا خواست حرفی بزند و مخالفتش را اعلام کند که مرصاد فوری در سمت شاگرد و باز کرد و گفت: میدونم کار داری... میدونم ... ولی زیاد وقتتو نمیگیرم...
ارمیتا یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: قراره تو پارکینگ صحبت کنیم؟
مرصاد پنجه هایش را در هم قفل کرد و گفت: جای بهتری سراغ داری؟
ارمیتا سری تکان داد و دنده عقب گرفت... از پارکینگ خارج شد و کیفش را که دست مرصاد بود را به صندلی عقب فرستاد...
به سمت پارکی در نزدیکی خیابانشان رفت.
مرصاد شروع کننده ی بحث بود به ارامی پرسید: همیشه همین ساعت میری شرکت؟
ارمیتا: نه ... خواستم نون بگیرم... تو چطور؟میرفتی بیمارستان؟
مرصاد: نه... دیشب کشیک بودم... تازه برگشتم ...
ارمیتا اوهومی گفت و مرصادهم سکوت کرد. سعی داشت کلماتش را منظم بچیند... باید بیان درستی با ارمیتا میداشت.
romangram.com | @romangram_com