#من_تو_او_دیگری_پارت_17
اشپزخانه ی اپن یک ضلع هال م*س*تطیلی را فرا گرفته بود و پایینش به جز ان صندلی های پایه بلند یک میز دوازده نفره ی نهارخوری قرار داشت که به جای انکه با مبل های مدل سلطنتی واستیل ست باشد با ان مبل های جا پر کن ست بود.
یک ساعت زنگ دار بلند قامت که هر ساعت با ضربه و نوایش وقت را اعلام میکرد ... و یک تلفن قدیمی که بیشتر دکور بود تا مورد استفاده هم روی میز عسلی کنار مبلهای جا پر کن قرار داشت.حوصله ی تماشای تلویزیون را نداشت... به سمت اتاقش رفت تا کمی به کارهایش رسیدگی کند.
کل ست اتاقش مثل ست دفترش به جز رنگ دیوار مشکی بود. تخت ومیز اینه ی فرفورژه ی مشکی .... یک قاب عکس که پازل هزار تکه ای بود که چند ماهی میشد با افسانه ان را تمام کرده بودند و چون خودش ان را خریده بود پس به دیوار اتاق خودش نصب کرد ... یک کلبه ی زیبای جنگلی بود و یک برکه و دو قوی زیبا که زوج بودند وگردن درازشان در هم پیچیده بود.
چهار قاب عکس کوچک سیاه سفید از عکس ها فروغ و سهراب و شاملو و مشیری هم درست روبه روی قاب بزرگ پازل هزار تکه به چشم میخورد.
روی میز اینه اش هم جز عطر و ادکلون و یک ساعت شماطه دار به چشم میخورد.
یک میز تحریر که کیف لپتاپش رویش بود. کمد دیواری و کتابخانه ختم وسایل اتاقش بود.
تا صبح خوابش نمی برد انقدر غلت زده بود و فکر کرده بود ... زندگی اش هیچ هم تکراری نبود. اینکه همه چیزسر جایش باشد تکرار نبود نظم بود.
با عجله از خانه خارج شد ...
باورش نمیشد درگیری های ذهنی اش باعث شود که صبح را خواب بماند... و این خواب ماندن هیچ ... اینکه مانتوی کرم مورد علاقه اش را هم با اتو بسوزاند را کجای دلش قرار میداد ...
ازا ینکه مجبور بود تا یکی از مانتو های افسانه را بدون اجازه اش بپوشد هم متنفر بود.
با عجله وارد اسانسور شد ...
در حالی که دگمه ی پارکینگ را فشار میداد در کیفش فرو رفت تا سویچش را بیرون بیاورد... به محض باز شدن دراسانسور هنوز در سرش در کیفش بود که حس کرد به جسمی نرم و نسبتا خوشبو برخورد.
سرش را بلند کرد... با دیدن پسر جوان وچهار شانه ای که رو به رویش قرار داشت عذرخواهی کوتاهی کرد و دورش زد و به سمت پورشه ی سفیدش رفت.
این درحالی بود که هنوز سوئیچش را پیدا نکرده بود.
با دیدن عقربه های ساعت با حرص پایش را به زمین کوبید و دوباره وارد اسانسورشد البته اسانسور دوم ساختمان ... چراکه اولی احتمالا در گروی ان پسرک جوان بود.
با حرص به خودش بد و بیراه میگفت. در حالی که کلید را درقفل در خانه میچرخاند چرا که بعید میدانست افسانه از خواب ناز صبحش دل بکند وتنها برای گشودن در از جا برخیزد.
در را باز کرد و سوئیچش طبق حدسش روی میز نهارخوری بود.
ان را برداشت و از خانه خارج شد.
مرصاد سلام صبح بخیر بلند بالایی گفت.
با شنیدن صدایش به سمتش چرخید و گفت: سلام ..
خواست بگوید دیرم شده که مرصاد نگین را به دست او داد وگفت: یه لحظه این پیشتون باشه تا من بیام.. و بدو وارد خانه شد انگار تلفن زنگ میزد.
ارمیتا این پا و ان پایی کرد و درحالی که نگین با خمیازه ی بلندی لبخندی به صورتش مهمان کرد ... با سر انگشت لپ او را نوازش کرد که در یک اتفاق کاملا غیر منتظره کمی شیر روی مقنعه اش برگرداند.
کم مانده بود اشکش در بیاید از اول صبح بد بیاری...
خواست سر نگین داد بکشد که او چنان لب برچید و با بغض نگاهش کرد وچشمان درشتش پر از اشک شد که جلاد هم انجا بود سر این طفلک کوچک نخودی داد نمیزد... اصلا فدای سرش..
ارمیتا لبخندی به صورتش زد وگفت: باشه می بخشمت ... نبینم عین دخترای لوس گریه کنی ها...
romangram.com | @romangram_com