#من_تو_او_دیگری_پارت_16
قد متوسطی داشت ... کمرش باریک بود ... در کل نه لاغر بود نه چاق... متوسط و پر. دیگر افسانه زیادی استخوانی بود.
مد چشم وابرو ها یکی بود. جفتشان هم بینی شان را نزد یک پزشک عمل کرده بودند اما تمام فرقشان در لبهای برجسته و خوش فرم افسانه بود به اضافه ی انکه دندان های افسانه خرگوشی نبودند ... او در دبیرستان سیم کشی کرد وخلاص ... اما او انقدر این موضوع را عقب انداخت که حالا خجالتش می امد با بیست و اندی سال دندان هایش سیم کشی باشد.
تنها چیزی که به ان می بالید موهای فرفری سیاهش بود که وقتی دستهایش را برای شست شوی انهاداخل موهایش میفرستاد بازوهایش از خستگی ذوق ذوق میکردند. و افسانه موهایش ل*خ*ت و چوب کبریتی بودند.
این در حالی بود که موهای پدرش صاف بود وموهای مادرش فرفری و احمد موهایش مجعد شده بود ترکیبی از صاف وفر!
یک تاپ مشکی ودامن کوتاهی که تا زانویش بود پوشید و حوله را مثل قیف بستنی دور سرش پیچاند وبه اشپزخانه رفت.
افسانه با املت منتظرش بود. ساعت تازه هفت عصر بود.
روی صندلی نشست وگفت: چه خبر؟
افسانه لقمه ی بزرگی برای خودش گرفت وگفت: فعلا که دنبال کار میگردم...
ارمیتا با غیظ گفت: حالا مثلا شرکت ما چه مشکلی داره؟
افسانه : مشکلش تویی.. ... میدونی که بدم میاد یه عمر زیردستت باشم و به بکن نکن هات گوش بدم... یه عمر واسم رییس بازی دراوردی بس بود...
ارمیتا با حرص گفت: به جهنم.... من فقط پیشنهاد دادم... وگرنه کادر شرکتم تکمیله....
افسانه: اوه چه شرکت شرکتی هم میکنه....
ارمیتا: اشکالی داره؟
افسانه با حرص گفت: نه عزیزم... منم بلد بودم بابا رو با هزار منت راضی کنم تا برام یه اژانس مسافرتی باز کنه و خودم بشم لیدر توریست ها ...
ارمیتا مسخره گفت:چرا پس نگفتی؟
افسانه: چون از خودشیرین بازی بدم میاد... شما هم راحت باش.. من یکی که عمرا پامو تو شرکتت بذارم... یعنی اصلا فکر نکنم مدیریت جهانگرد ی به کارای شرکت تو بیاد... تو هم سعی کن یه دستی به این زندگی یکنواختت بکشی... صبح تا شب شب تا صبح تو اون شرکت پوسیدی... مثلا کل افتخارت اینه که همه بهت بگن خانم مهندس...
و با دلخوری از جا بلند شد وبه اتاقش رفت.
همیشه همینطور بود. خودش بحث را شروع میکرد وبزرگ میکرد و جواب نشنیده میگذاشت میرفت.
ارمیتا محلش نداد در حالی که ان املت شور را به زور اب فرو میداد فکر کرد اشپزی اش هم به کارش نمی اید.
حوصله ی فکر کردن به غر غرهای افسانه را نداشت. او دیگر بزرگ شده بود.... یک سال بیشتر ا ز او کوچکتر نبود اما به هرحال همیشه نقش خواهر بزرگتر خوب وموفق را ایفا کردن سخت بود... انقدر باید خوب می بود که پدر و مادرش مدام نام او را به زبان بیاورند و بگویند از ارمیتا یاد بگیر... گاهی این عبارت موجب عذاب میشد گاهی موجب غرور.... عذاب از اینکه اگر یک روز این جمله گفته نمیشد ناراحت میشد و فکر میکرد کم کاری کرده است و هر روز گفتنش هم غرور کاذب برایش به همراه می اورد که در نهایت با سر به زمین خوردن سود دیگری نداشت.
ظروف را شست و روی کاناپه ولو شد.
کاناپه و مبل هایی به رنگ شیری که تمیز نگه داشتن انها تقریبا غیر ممکن بود اما همه ی اعضای خانواده تلاششان را می کردند.
فرش دستبافت شوکلاتی و بوفه ی فندقی و مبل های سلطنتی و استیل که رنگشان شبیه کارامل بود با رگه های طلایی ... معنی اینکه در این خانه سه دست مبل باشد را نمی فهمید رسما یک دستش کاملا بلا استفاده بود.
انها اکثرا در نشیمن بودند و اگر مهمان می امد خوب از مبل های مدل سلطنتی استفاده میکردند .... میز گردی که رویش کلیه ی قاب عکس های خانوادگی قرار داشت در سمت راست تلویزیون و سینمای خانگی که وسط دیواربه چشم میخورد قدعلم کرده بود.هال م*س*تطیلی بزرگی یک سمتش به نشیمن اختصاص داشت ویک سمتش به پذیرایی... بوفه هم در سمت پذیرایی قرار داشت.
وسط هم ان دست سوم مبل که اخر هم نفهمید به چه کار خانه می اید... شاید بیشتر لقب جا پر کن را یدک میکشیدند.مبل هایی که تماما پارچه ی شکلاتی وکر م بودند.
romangram.com | @romangram_com