#من_تو_او_دیگری_پارت_167



برانوش اهسته گفت: میخواستم بهت پیشنهاد... من میخواستم ازت درخواست کنم تا با من باشی...

ارمیتا به او زل زده بود. مات و مبهوت...

برانوش به ارامی سرش را خم کرد و درحالی که نبض شقیقه میزد وکمی سرخ شده بود گفت: من دوست دارم ارمیتا...

قبل از انکه لبهایش روی لبهای ارمیتا فرود بیاید دردی در زانویش حس کرد و با آخ بلندی از او دور شد...

ارمیتا با کیفش محکم به پهلویش زد ... برانوش با گیجی باز هم از او فاصله گرفت و گفت: ارمیتا...

ارمیتا بند کیفش را محکم میان پنجه هایش فشار میداد ... درحالی که تمام تلاشش را به کار گرفته بود تا صدایش بلند نشود و در پارکینگ اکو نشود گفت: لازم به توضیح بیشتره؟

برانوش با کلافگی گفت: من اون شب تو اسانسور...

ارمیتا:اگر اون شب تو اسانسور رفتار درستی باهاتون داشتم قطعا کار به اینجا نمیکشید... تا به امروز احترام همسایگی ولطفتون رو نگه داشتم وتوقع داشتم شما هم متقابلا چنین رفتاری داشته باشید... بهتون بی احترامی نکردم... وفکر نمیکنم حرکتی کرده باشم که این تصور ودیدگاه رو در ذهن شما بوجود بیارم که شما به خودتون اجازه میدید چنین جملاتی و رو به من ادا کنید... و اگر این اتفاق امروز افتاده یا از دیروز در ذهن شما نقش بسته قطعا تقصیر خودمه و قصور از من بوده که طی این مدت رفتاری نکردم تا شما حد خودتونو بدونید بهرحال بنده ازتون عذر میخوام!

برانوش با گیجی گفت: ارمیتا من ... من واقعا...

ارمیتا محکم... خشک... قاطع گفت : ترجیح میدم توضیح اضافه تری ندم... لطفا منو به اسم کوچیک صدا نزنید... صورت خوشی نداره...

و به تندی خودش را داخل اسانسور پرت کرد.

قبل از بسته شدن درها اتمام حجت کرد و گفت: بار دیگه چنین رفتاری از شما ببینم قطعا سکوت نمیکنم و برخوردی میکنم که مسلما در شأن من نیست! روزتون بخیر!

احمق... احمق... احمق...

چطور توانست ان جمله ی لجن را نثارش کند؟!

با ایست اسانسور به تندی از ان خارج شد... در را با کلید باز کرد.

افسانه با دیدنش گفت: کیفت پیدا شد؟ بیا تعریف کن ببینم...

ناگهان ساکت شد. صورت ارمیتا زیادی عصبی بود...

خواست حرفی بزند که ارمیتا به اتاقش رفت ودر را هم کوبید.

کیفش را گوشه ای پرت کرد... چند قدم در اتاق راه رفت... شالش را روی زمین انداخت و موهایش را کشید... چطور شد... چرا؟!

پسره ی احمق...

پوفی کشید و لبه ی تخت نشست... پاکت سیگارش را از پاتختی بیرون اورد نیاز مبرمی به ان داشت. یک نخ را با یک تک ضرب به جعبه از ان بیرون کشید.

فندکش را جلوی سیگار گرفت و با چند تق روشنش کرد.

پک محکمی کشید و چند لحظه دود را در دهانش نگه داشت... هرچند به قیمت سوختن گلویش بود اما روحش را ارام میکرد...

دود را از بینی اش خارج کرد.


romangram.com | @romangram_com