#من_تو_او_دیگری_پارت_168

حرفه ای میکشید... خیلی حرفه ای... !

چند لحظه به رو به رو خیره شد...

برانوش نمیتوانست کسی مثل او را دوست داشته باشد.... و او هم نمیتوانست کسی مثل برانوش را ...!

خوب برانوش یک بچه داشت... نیازی به تحقیقات محلی هم با این اوصاف و اه و ناله ی همسایه ها نبود! حتی ... حتی همسر سابق برانوش هم خ*ی*ا*ن*ت کرده بود و او این اتفاق را تقصیر برانوش میدانست... خوب برانوش ... میخواست لبهایش را بب*و*سد؟ کاری که هرگز به رامین اجازه نداد! انطور خم شدن معنی دیگری نمیتوانست داشته باشد!

پوفی کشید و ته سیگارش را در لیوان ابی که روی میز کنار تخت بود خاموش کرد... شقیقه هایش را محکم فشار داد و فکر کرد این روز گندترین روز زندگی اش است... کسی مثل برانوش... که هر روز دختربازی میکند... حتی سوار شدن یک دختر را به چشم در خیابان دید!

به هرحال حادثه ی ماورای طبیعی نبود ... یک پیشنهاد بود و یک جواب منفی...

خیلی زودتر از این مسائل توقع داشت... بهرحال مرصاد گفته بود!

گفته بود.... قبلا گفته بود... گفته بود اگر برانوش پیش قدم شود... اگر ابراز علاقه کند... این یک بازی احمقانه است... مرصاد گفته بود...!

او تمام مدت دانای کل بود ومیدانست که درگیر احساسات و طرح های برانوش نمیشود... حتی ذهنش را هم درگیر نمیکرد. بهرحال میدانست و متوجه بود ، این چیزی بود که ازقبل اولتیماتومش را مرصاد داده بود. شاید چون برادرش را می شناخت ...





با تقه ای که به در خورد و ورود افسانه که شوکه به او نگاه میکرد لبخندی زد وافسانه پرسید:خوبی؟

ارمیتا روی تخت ولو شد وگفت: اره...

افسانه: چرا عصبانی هستی؟

ارمیتا: هیچی...

افسانه: راست بگو ... چی شده؟

ارمیتا راحت گفت: برانوش بهم پیشنهاد داد...

افسانه نیشخندی زد وگفت: دکّی.. پس باهم جاری شدیم؟

ارمیتا خندید وگفت: دیوونه...

افسانه: خوب گزینه ی یک... بهش گفتی اکی... گزینه ی دو گفتی بذار فکر کنم... گزینه ی سه با نهایت خریت دکش کردی!

ارمیتا خندید وگفت:خوب گزینه ی سه!

افسانه بالش را محکم به صورت ارمیتا کوبید وگفت:خاک برسرت ... پسر به این ماهی...

ارمیتا نیم خیز شد وروی ارنجش لم داد... درحالیکه به افسانه نگاه میکرد گفت: میدونی مرصاد قبلا ... خیلی قبل تر بهم گفته بود... گفته بود برانوش چه شخصیتی داره...

افسانه: اره خوب عین دستمال کاغذی دخترا رو مصرف میکنه... اینو که خانم رحمانی هم میدونه!

ارمیتا: نه ... مرصاد گفته بود چون من به برانوش پا نمیدم اون احتمالا برام یه برنامه چیده... یه چیزی که مثلا با اون بخواد خودنمایی کنه.... یه همچین چیزی... یه روز اومد شرکت... وای چه رفتاری هم باهاش داشتم... اون موقع ها که اصلا ازش خوشم نمیومد... هرچند الانم ازش دل خوشی ندارم!


romangram.com | @romangram_com