#من_تو_او_دیگری_پارت_165
ارمیتا: خونه....
برانوش با منگی گفت: خونه؟... ولی ... تو... حالت خوبه؟
ارمیتا: اره ... مرسی.
برانوش تند گفت: تو خونه ای؟
ارمیتا: گفتم که اره...
برانوش: چرا؟ اخه ... خب... تو که باید شرکت باشی...
ارمیتا راحت گفت: اره... ولی یه اتفاقی افتاد که حوصله ی رفتن به شرکت برام نموند!
برانوش با هیجان گفت: چه اتفاقی...؟
ارمیتا: کیفمو زدن... افسانه اومد... میخوای گوشیو بدم بهش؟
برانوش: نه... نه... ببین... آرمیتا ... کیفتو دزد زد؟
ارمیتا اهی کشید وگفت: اره... یه دختر جوون هم بود هنوزم شوکه ام.. همه ی مدارکم تو کیفم بود ... حالا چی شده؟ چرا اینقدر داد میزنی؟
برانوش: ببین ... من الان بیمارستانم... میتونی بیای بیمارستان ِ... و ماجرارا در چند جمله تعریف کرد!
***
خیلی طول نکشید که ارمیتا خودش را به بیمارستان برساند.... برانوش حتی فکرش را هم نمی کرد تا سر حد مرگ برای او نگران شود یا ...
وقتی ارمیتا به پلیس توضیح داد که کیفش توسط ان دختر در خیابان ولیعصر دزدیده شد و ان دختر به علت فرار و متواری شدن در سه چهار خیابان بالاتر با یک پراید تصادف کرد و کارت شناسایی ارمیتا هویتش شد و بعد تماس از جانب بیمارستان به برانوش و ...
او تمام مدت از خوشحالی در پوست خودش هم نمی گنجید... فکر کردن درمورد اینکه اتفاقی برای ارمیتا بیفتد ... نمیخواست ... واقعا نمیخواست... باید همیشه سالم وسرپا... سخت و محکم... مغرور و خود ساخته باقی میماند... حق نداشت عوض شود یا هر مسئله ی دیگر!
حق هم نداشت برایش اتفاقی بیفتد.
در جلو را برای ارمیتا باز کرد.
ارمیتا لبخندی زد و سوار شد.
برانوش هم درحالی که نفس راحتی میکشید پشت فرمان نشست وگفت: عجب اتفاقی...
ارمیتا: اره... ولی واقعا برای اون دختر ناراحت شدم!
romangram.com | @romangram_com