#من_تو_او_دیگری_پارت_164

به سمت استیشن پرستاری رفت... رو به پرستاری گفت: ببخشید خانم ارمیتا آرمند...

زن که میانسال بود و روی سینه اش نوشته شده بود: الف. معصومی... گفت: دچار ضربه ی مغزی شدن... یک ساعت پیش از اتاق عمل بیرون اومدند... فعلا در کما هستن حالا....

برانوش دیگر نشنید... عقب عقب رفت و خودش را روی صندلی پرت کرد.

نفس عمیقی کشید... دستی به صورتش کشید. فکش را محکم روی هم فشار میداد.

چرا با او این کار را میکرد؟ چرا این اتفاق افتاد... انها دیروز صبح در کوه با هم صبحانه خوردند... وقتی جلوی مهدوی وهمسایه ها با ان سروان خواستگارش اشنا بود! شب قبلش از او یک ساعت دریافت کرد ... ظهران روز نهار را با او بود... و همه ی وقت هایی که ارمیتا کنارش بود... ان شب در پشت بام.... ان روز وقتی نگین روی مانتویش خیس کرد... یا حتی وقتی استشهاد را امضا نکرد... لعنتی در تمام مدت با او بود... کنارش... حتی وقتی که میخواست لباس های دخترانه اش را از دید او پنهان کند... یا وقتی که بخاطر پرداخت بدهی اش او را به نهار دریایی دعوت کرد ... بخاطر او پروشه میفروخت... ! یکدفعه چه شد؟

حالا چرا میخواست نباشد؟ ضربه ی مغزی... خوب امروز روز زوج بود به جهنم که جریمه میشد! چرا ماشین جدیدش باید پلاک فرد باشد؟

عصبی پایش را روی زمین تکان میداد...

نفس عمیقی کشید... معده اش به شدت می سوخت ... حس میکرد فشارش هم افتاده است!

گوشی موبایلش را دراورد باید به یکی زنگ میزد... مرصاد گزینه ی مناسبی نبود ... یکی از اشناهای ارمیتا...

گزینه ی قطعی اول هم افسانه بود.

چند نفس عمیق کشید هرچند به سوزش معده اش فائق نیامد اما کمی به خودش مسلط شد.

به افسانه زنگ زد... موبایلش را جواب نمیداد... ناچارا به خانه زنگ زد.

صدای ارمیتا گفت: بله...

برانوش نفس عمیقی کشید وبا صدای خش داری گفت:سلام...

ارمیتا:سلام...

برانوش: ارمیتا ... افسانه هست...

ارمیتا: نه رفته بیرون ...

برانوش فکر کرد دارد با ارمیتا حرف میزد؟ ولی ارمیتا که .... یک لحظه نفس هم نکشید... ذهنش ارور میداد!

مکثی کرد تا ذهنش از حالت گیرپاژ خارج شود...

ارمیتا فکر کرد قطع شد بنابرین گفت:الو...؟ الو...

برانوش همزمان با فریاد بلندی که گفت: ارمـــــــــیــــــــــتـ ــــــــــــا................ مثل فنر از جا پرید!

صدای معصومی امد که بلند متذکر شد: اقای عزیز اینجا بیمارستانه... اونم بخش مراقبت های ویژه!

برانوش با تکان سر عذرخواهی کرد ودوباره گفت: الو... ارمیـــــتا؟

ارمیتا : بله ... چرا داد میزنی؟

برانوش گیج و هول گفت: تو کجایی؟


romangram.com | @romangram_com