#من_تو_او_دیگری_پارت_162
صبح خوبی بود... تا ساعت یازده دو خواهر با دو برادر گذراندند ودر نهایت هرکسی به خانه ی خود باز گشت... اخر هفته پدر ومادرش باز میگشتند ... و این یعنی برای خیر مقدم خانم شیدا کبیری و اقای امیر آرمند تدارک دید و خانه را مثل دسته ی گل کرد...
فصل هفتم:خواهرانه...
روی مبل لم داد بود وبا سر وصدا سیب می جوید... مرصاد با کلافگی از اتاق بیرون امد و گفت: این هفته تمام مدت من توی بیمارستانم ... سرم شلوغه... دقیقا همین اخر هفته هم پدر ومادر افسانه میان... شانس و می بینی؟
و به دیوار تکیه داد تا جورابش را به پا کند...
رو به برانوش که مشغول تماشای سریال بود گفت: تو که مطبتم افتتاح کردی... قرار نیست بری سرکار...
برانوش کوسن روی کاناپه را ب*غ*ل کرد و گفت: به جون تو خونه نشینی بهم ساخته...
مرصاد: مشخصه... بدبخت داری شکم میاری...
برانوش دستش را روی شکمش گذاشت وگفت: فعلا که خوبه... راستی رو پیشنهادم فکر کردی؟
مرصاد: نه ... من حوصله ی تو مطب نشستن و ندارم... همون ترجیح میدم هفته ای سه چهار روز تو بیمارستان مشغول باشم ...
برانوش:خسته نباشی...
مرصاد:سلامت باشی... تو هم یه تکونی به خودت بده... نگینم که از دیروز گذاشتی پیش نرگس... بهانه دستت نیست ... برو مطب...
برانوش کش وقوسی امد و صدای زنگ موبایل مرصاد امد....
مرصاد: جانم... مرسی عزیزم.... باشه ... چشم گلم...
برانوش دهنش را کج کرد ... حالش رسما بهم خورد!
فکرش که میکرد اگر به ارمیتا بگوید گلم چقدر لوس بود!!! یعنی فکر کرد ارمیتا با پشت دست در صورتش می اید... کلا این شوخی ها به ارمیتا نمی امد... مثلا بگوید ارمیتا عشقم... با ان شخصیت خشکش قطعا روی او بالا می اورد... شاید هم نمی اورد... وای چه حس خوبی داشت از اینکه نمیتوانست تصمیم بگیرد وقتی به ارمیتا بگوید عشقم یا گلم او چه واکنشی نشان میدهد... این عین جست جوگری بود... موتور جستجو گری اش از گوگل بهتر بود !
مرصاد از خانه خارج شد ... برانوش هنوز روی مبل لم داده بود و به ارمیتا فکر میکرد... یعنی 90 درصد ذهنش مشغول تجزیه وتحلیل ارمیتا بود...
ته مانده ی سیبش را در پیش دستی انداخت و گوشی اش را برداشت... با هیچ هدف خاصی به موبایلش زنگ زد. احتمالا در شرکت بود...
جواب نداد... گوشی اش را روی میز پرت کرد وفکر کرد: به جهنم!
به اشپزخانه رفت... برای ظهر باید نهار اماده میکرد... اشپزی اش بد نبود... از تصور ارمیتا پای گاز نیشخندی زد... به ابهت ان پریسنگ، پیاز سرخ کردن نمی امد!
باز لبخند زد و مشغول خرد کردن پیاز شد...
بعد از بار گذاشتن ماکارانی به اتاق رفت تا کارهای بورشور تبلیغاتی مطبش را با لپ تاپش انجام دهد... موبایلش را هم در شارژ گذاشت.
هنوز پشت لپ تاپش جا گیر نشده بود که صدایش درامد.
به سمتش رفت... با دیدن شماره ی ارمیتا لبخندی زد و فکر کرد ... یعنی مهم بود که تماس گرفت؟!
romangram.com | @romangram_com