#من_تو_او_دیگری_پارت_161
سرش را تکان داد و در ادامه گفت: چند بار تو مهمونی دیدمش و... کم کم ازش خوشم اومد... از اون تیپ دخترها که خوشگلن و به خودشون مینازن ... اون فخر فروشی وبه حساب غرروش گذاشتم... چون فکر میکردم دخترهای مغرور و دست نیافتنی به شخصیت من میخورن... ولی لادن فقط از خود راضی بود ... تا به خودم بیام دیدم همه چیز تموم شده ... من برای لادن با خانواده ام درافتادم... با خانواده ای که مدیونشونم چون میدونم اونها منو بزرگ کردن و به اینجا رسوندن... ازدواج کردیم... لادن اصرار داشت به خارج بریم... من نمیخواستم. با اینکه هم موقعیتشو داشتم هم پولشو هم ..اما نمیخواستم .. اون موقع هنوز درسم مونده بود... کم کم رفتاراش عوض شد ... میگفت حالا که من نمیام خودش تنها میره... میخواست بره کانادا... مدام میرفت سفارت کانادا و ... مثل اینکه با یه پسر دورگه ی ایرانی و کانادایی تو سفارت اشنا شده بود تمام عمرشو تو کانادا زندگی کرده بود ... حالا که برگشته بود ایران باید میموند وخدمت میکرد ... لادن هم تورش کرد هم به بهونه ی زبان یاد گرفتن هم به بهونه ی اقامت ... بعد هم افتادم دنبال گانگستر بازی و تعقیبش... با کلی مدرکی که ازش داشتم تو دادگاه میتونستم حکم سنگسارشو اون پسره رو بگیرم... ولی نمیدونم چرا این کارونکردم... مهریه اش و بخشید... حضانت نگین و گرفتم و ازش جدا شدم... حتی الانم نمیدونم چرا!
ارمیتا: چرا حضانت نگین وگرفتی؟
برانوش به ارمیتا نگاه کرد... سوتی داده بود!
برانوش: من امادگی نگهداری از بچه رو نداشتم... حتی الانم ندارم...
ارمیتا سری تکون داد وگفت:حتما خیلی سخت بوده ...
برانوش: الانم هست ...
دو دستی موهایش را کشید و ارمیتا گفت:ولی زندگی هنوز جریان داره!
برانوش لبخندی زد وگفت: اره...
حالا نوبت توئه...
ارمیتا: گرو کشی میکنی؟ اگر میدونستم باید در ازای سوالام جواب بدم اصلا نمی پرسیدم!
برانوش ابروهایش را بالا داد وارمیتا لبخند شیطنت باری زد و گفت: بهتره این سوال و جواب و بذاری بعد صبحونه ... من الان گرسنمه...
برانوش دلش میخواست بپرد گازش بگیرد... نه شوخی اش معلوم بود نه جدی اش !
سری تکان دادن... مرصاد و افسانه الاچیقی را پیدا کرده بودند... افسانه مثل خانم ها بساط صبحانه را اماده میکرد ... ارمیتا هم بند کتانی هایش را باز میکرد.
برانوش فلاسک چای را برداشت و روی زیر انداز نشست... دو خواهر کنار هم رو به روی دوبرادر نشسته بودند... ارمیتا جلوی برانوش... مرصاد هم جلوی افسانه!
ارمیتا برای خودش تخم مرغ اب پز هایی که افسانه فراهم کرده بود را پوست میکند... درخانه جانش در می امد یک چای دم کند برای این صبحانه چه تشکیلاتی اماده کرده بود... کره و عسل وخامه و پنیر و گردو و کشمش و گوجه وخیار خرد کرده بود... در بساطش نمک وفلفل هم گذاشته بود!
انگاری واقعا اماده بود تا ازدواج کند این نواوری را در منزل به رخ بکشد ... مرصاد هم که شورش را دراورده بودبرای افسانه تخم مرغ پوست میکند... نمک میزد... لقمه می گرفت... !!!
برانوش هم زرده ی تخم مرغ را نمی خورد فقط سفیده اش را میخورد... همه ی ویتامین در زرده ی تخم مرغ بود !!! خدایا بین یک قوم خل و چل نشسته بود.
پوفی کشید و سعی کرد سرش را به خوردن خودش گرم کند... از طبیعت و صبحانه اش ل*ذ*ت ببرد ... فکر نکند که برانوش چه فکری راجع به او میکند چون اصلا این قضیه برایش مهم و پررنگ نبود... و البته نمیتوانست بگوید دلش برای ادمی مثل برانوش میسوزد ... با تمام اتفاقات و وقایعی که او در زندگی اش تجربه کرده بود ... از اینکه پسر زن دوم پدرش باشد... و زن اول پدرش او را بزرگ کند تا مسئله ی زندگی اش با لادن ... خوب این اتفاقات موجب نمیشد تا دلش برایش بسوزد ... یا حتی فکر کند که او حق دارد روی پشت بام خلوت کند ... هیچ حس خاصی نداشت... ولی نمیتوانست منکر شود که به جای تمام بی حسهایی که او نسبت به همسایه ی رو به رویی اش داشت بیشتر برایش نوعی ارزش قائل بود ... ! برای رفتارش و اینکه هیچ بی احترامی یا کل کلی از سوی او ندیده بود ... بی ادبی نکرده بود و حتی وقتی میدید که او به خودش اعتماد کرده است و هزینه ای را در قبال یک اعتماد ساده پرداخته بود .... اینها همگی سبب میشد تا برای او ارزشی قائل شود ... ارزش برای یک مرد جوان که با مشکلات زندگی دست و پنجه نرم میکند.... زندگی میکند .... سعی میکند.... تلاش میکند ... و و و... از اینکه برای ادمی مثل او ارزش قائل میشد خوشحال بود ... از اینکه نسبت به او حس دلسوزی یا نفرت داشته باشد بدش می امد... کلا این بی حسی توأم با ارزش را دوست داشت ... خوب این افتخاری بود که نصیب برانوش میشد!!!
مرصاد رو به برانوش گفت:کاش اون گیتارتومیاوردی... فضا خیلی ساکته...
افسانه رو به مرصاد گفت:مرصاد تو ساز بلد نیستی؟
مرصاد : یه موقع میرفتم سنتور.... ولی دیگه ادامه ندادم...
برانوش کوله اش فرورفته بود ساز دهنی اش را دراورد ... و رو به افسانه گفت: هیچ استعدادی هم نداشت...
مرصاد رو به برانوش گفت: نه که تو خیلی استعداد داری!
برانوش نیشخندی زد وگفت: از تو بهترم...
و سازش را روی لبش گذاشت و اهنگ غوغای ستارگان را نواخت... مرصاد هم برای خودش نرم نرمک میخواند... افسانه هم ارام زمزمه میکرد ... ارمیتا هم نفهمید کی شروع به زیر لب زمزمه کردن کرد!
romangram.com | @romangram_com