#من_تو_او_دیگری_پارت_156
برانوش ساکت بود... افسانه و مرصاد هم که انگار تخم کفتر نوش جان کرده بودند...
ارمیتا بی هوا گفت: چقدر اینا حرف دارن!
برانوش فکر کرد قطعا با او است... چون شخص دیگری کنارشان نبود. اه ... او را این همه خوشبختی محال بود ارمیتا او را مخاطب برای حرف زدن قرار داده بود!
برانوش پرت گفت:کیا؟
ارمیتا به نیم رخ برانوش نگاه کرد وگفت: افسانه و مرصاد...
برانوش لبخندی زد وگفت: اولاشه...
ارمیتا سری تکان داد وگفت: خدا کنه تا اخرش همین باشه... وگرنه ....
وسکوت کرد.
برانوش کنجکاو پرسید:وگرنه چی؟
ارمیتا: هیچی... نظرت چیه؟
برانوش دقیقا شانه به شانه ی او قدم برمیداشت درهمان حال گفت: راجع به چی؟
ارمیتا: خوب... راجع به افسانه ومرصاد... ازدواجشون...
برانوش لبخندی زد و گفت: بهم میان....
ارمیتا: من اینطور فکر نمیکنم!
ارمیتا: من اینطور فکر نمیکنم!
برانوش با تعجب گفت:چرا؟
ارمیتا: نمیدونم... بنظرم هنوز جدی نیست... اگر پس فردا روزی...
برانوش: راجع به برادرم اطمینان خاطرداشته باش... مطمئن باش اجازه نمیده اب تو دل خواهرت تکون بخوره!
ارمیتا لبخندی زد وگفت: شاید ...
برانوش روبه کوله ی ارمیتا اشاره کرد وگفت: اگر سنگینه برات بیارم؟
ارمیتا: مرسی... توش وسیله ی خاصی نیست ...
برانوش سری تکان داد... در این مدت فهمیده بود ارمیتا یک کلام است و یک بار باید حرفی را بیان کند به بار دوم کشیده شدن مطلب برای لوث بود!
برانوش نفس عمیقی کشید وگفت:هوای خوبیه...
ارمیتا تنها اوهومی گفت و برانوش پرسید: بازم بابت دیشب وزحماتت مرسی...
ارمیتا تنها عبارت خواهش میکنم را ادا کرد.
romangram.com | @romangram_com