#من_تو_او_دیگری_پارت_157

برانوش دنبال سوال وکلمه بود ... کلا خوشش می امد با او حرف بزند... حرفهایش حساب شده بود ... پرت و پلا تحویلش نمیداد!

برانوش: راستی ... دیشب اون سروانه رو از کجا میشناختی؟

ارمیتا: مگه نگفتم؟

برانوش لبخند مسخره ای زد وگفت: منظورم با جزییات بیشتر...

ارمیتا بند کوله اش را گرفت وگفت: پسر دوست پدرم بود!

دقیقا همان جمله ی دیشب.

برانوش لبخند کجی زد وگفت:فکر کنم دیگه همسایه های مشکلی ایجاد نکنن...

ارمیتا :چطور؟

برانوش: برای اشنا بودن شما با سروان حسینی... مزید بر علت میشه که اونها حساب کار دستشون بیاد!

ارمیتا تنها گفت: چه خوب....

برانوش پوف سنگینی کشید و دوباره گفت: مجرد بودن؟

ارمیتا : دیشب جلو خودت گفتم به همسرش سلام برسونه!

برانوش واقعا یادش رفته بود با این حال گفت : اهان...

باز داشت از فضولی میمرد ... ارمیتا هم کم وبیش از حالتهای او ل*ذ*ت میبرد هرچند اگر خوابش نمی امد بیشتر ل*ذ*ت می برد!

برانوش نفس عمیقی کشید وگفت: میدونی طرز نگاهش به تو ... یه جوری بود!!!

بی هدف تیری در تاریکی پرت کرد... البته فقط در حد یک حدس! دوست پدری که یک دختر مثل ارمیتا داشته باشد... مغز خر خوردانکه ارمیتا را ول کند و ... الی اخر!!!

ارمیتا: چطور؟

برانوش: خوب نگاهش حس داشت...

ارمیتا : اون وقت شب با اون همه درگیری حس نگاهشو فهمیدی؟

حرفش بوی طعنه میداد ... با این حال برانوش حرفی نزد وارمیتا گفت: یه وقتی خواستگارم بود...

برانوش در دلش پیروزی قهرمانانه اش را جشن گرفت!

برانوش:بهش جواب منفی دادی؟

ارمیتا: اره ...

برانوش: بپرسم چرا؟

ارمیتا: بپرس...


romangram.com | @romangram_com