#من_تو_او_دیگری_پارت_152

نگین انقدر خم شده بود که بفهمد سیم ها با ان سرعت کجا رفتند که برانوش نزدیک بود او را سرو ته به زمین واگذار کند.

بلند شد و گفت: نگین چیکار میکنی....

نگین به برانوش نگاه کرد وبه زمین اشاره کرد و گفت: بَ ... بَ...

برانوش سرجایش ایستاد وبه نگین زل زد.

ارمیتا و مرصاد وافسانه هم ساکت مانده بودند... صحنه ی هیجان انگیزی بود.

مرصاد با ذوق گفت: فدای تو دخمری... چی گفتی الان؟

نگین با تعجب به چشمهای گرد انها نگاه میکرد... مشتش را در دهانش فرو کرد و با همان لحن شیرین و دوست داشتنی گفت: بَ بَ...

افسانه با جیغ به هال امد وگفت:عزیزممممممم....

ارمیتا نیشش باز شد وگفت: اخی... اولین بارش بود ....؟

برانوش کلافه پوفی کشید و نگین را روی زمین گذاشت...

نگین اصلا خوشش نیامد لب برچید و به نق نق افتاد... پدر قد بلند بودن همین بود فاصله ی ارتفاعی انقدر واضح بود که نشود از ان بالا بودن گذشت.

برانوش از خانه خارج شد ... در راهم کوبید.

مرصاد نگین را از روی زمین بلند کرد و گفت: عمویی... بابات دیوونه است... بگو عمو...

نگین داشت شصتش را می مکید ... درب*غ*ل عمو هم بالا بودن خوب بود!

افسانه با گیجی گفت: یهو کجا رفت؟

ارمیتا دستش را گرفت و کشید ورو به مرصاد گفت: فکر کنم امشب بهترین هدیه ی تولدش رو از دخترش گرفت.

مرصاد لبخندی زد و محکم گونه ی نگین را ب*و*سید و گفت:بخاطر زحماتتون ممنوع...

افسانه میخواست بماند... دستش را از دست ارمیتا بیرون کشید ومقابل مرصاد ایستاد و مشغول پچ پچ شد . ارمیتا هم در چهار چوب در ایستاده بود... به پله هایی که به پشت بام ختم می شد زل زده بود.

یک بار برای دلداری مانده بود... بار دوم... صحیح نبود... یعنی عقلش فرمان داد برود خانه و روز خوبی که گذرانده است را به یک خواب ارام ختم کند. همین...

و همین هم شد! یاد گرفته بود عقلش حاکم باشد... نه دلش... نه احساسش... یاد گرفته بود در دنیا باید تابع عقلش باشد... عقلی که گروی عقل باشد نه گروی احساس... اگر نه که فاتحه اش خوانده بود!





و همین هم شد! یاد گرفته بود عقلش حاکم باشد... نه دلش... نه احساسش... یاد گرفته بود در دنیا باید تابع عقلش باشد... عقلی که گروی عقل باشد نه گروی احساس... اگر نه که فاتحه اش خوانده بود!

یک بسته سیگار تمام کرد... به ته سیگار ها زل زد ... نفس عمیقی کشید . به اسمان ... ستاره ها ... ودوباره به ته سیگار ها...

فکرهایش در سطح ذهنش نا مرتب و نامنظم چرخ میزدند... گیج بود... کلافه بود ... انگار خنگ بود... نمیفهمید... نمیدانست... نمیشد...


romangram.com | @romangram_com