#من_تو_او_دیگری_پارت_150

ارمیتا پوفی کشید وگفت: طبقه ی اخر ... چه ربطی به طبقه ی دوم داره که وقت شما رو هم گرفتن...

سروان حسینی پوفی کشید ورو به مهدوی گفت: این خانم خانواده ی ابرو داری دارن...

مهدوی با حرص گفت: من با این خانم کار ندارم ... مشکل من سراین اقاست و اینکه خونه اشو کرده...

برانوش بلند میان حرفش گفت: چهار دیوار اختیاری....

مهدوی:لا اله الا الله ... این جا زن وبچه زندگی میکنه....

برانوش:زن و بچه های شما رو هم دیدیم....

مهدوی به سمتش خواست حمله کند که حسینی وسربازی جلویش را گرفتند و ارمیتا استین پیراهن برانوش را کشید و گفت: دعوا نکن....

برانوش قاطع گفت: میتونید تشریف بیارید بالا ببینید.... مهمونی کاملا خانوادگیه... مادر من و برادرم و خواهر ایشون هم هستن...

ارمیتا هم با سر تایید کرد.

حسینی به ارمیتا نگاهی کرد وگفت: جواب خانم ارمند برای ما سنده... فکر کنم با این اوصاف بهتره که برید استراحت کنید... و رو به مهدوی هم گفت: مشکلات جدی تری رو به صدو ده گزارش کنید...

ارمیتا تشکری کرد و گفت: به خانمتون سلام برسونید....

حسینی لبخندی زد وگفت:به پدر سلام برسونید...شبتون بخیر...

برانوش سری تکان داد و زودتر ازمهدوی همراه ارمیتا وارد مجتمع شدند.

برانوش در اسانسور را باز نگه داشت تا ارمیتا وارد شود.

ارمیتا پوفی کشید وگفت: این مهدوی هم دیگه شورشو دراورده...

برانوش لبخندی زد و گفت:این سروان ومیشناختید؟

ارمیتا: بله ... پدرم با پدرشون اشنان...مال همین کلانتری سر خیابون هستن...

برانوش سری تکان داد وگفت: بابت هدیه ات مرسی...

کمی جلو تر امد و گفت: از کجا میدونستی ساعت نیاز دارم.... شیشه ی ساعتم بدجور شکسته بود ...

دقیقا رو به روی ارمیتا در اسانسور ایستاد... سر ارمیتا تا روی سینه اش می امد....

دختر قد بلندی بود ...

ارمیتا م*س*تقیم به او نگاه میکرد.

برانوش کمی سرش را خم کرد وگفت: میتونم ازت بخوام که...

ارمیتا هنوز داشت به چشمهای او نگاه میکرد ...

برانوش اهسته گفت: میتونم بهت پیشنهاد بدم که...


romangram.com | @romangram_com