#من_تو_او_دیگری_پارت_149

مرصاد ضبط را خاموش کرد وافسانه با هول از تصویر ایفون را دید زد وگفت: وای یه ماشین پلیسه...

مرصاد ضبط را خاموش کرد وافسانه با هول از تصویر ایفون را دید زد وگفت: وای یه ماشین پلیسه...

مرصاد پوفی کشید و گفت: تازه سر شبه که....

برانوش رو به مازیار که گیلاسی دستش بود اشاره زد بساط ان سمت سالن به کل جمع شود... و خودش درحالی که کیف پول وتراولی برمیداشت گفت:الان حل میشه...

ارمیتا کنار افسانه جلوی ایفون ایستاده بود ... پسرجوانی داشت بااقای مهدوی صحبت میکرد.

افسانه سقلمه ای به پهلوی ارمیتا زد وگفت: اِ... این که ... این که سروان حسینیه...

ارمیتا چشمهایش را ریز کرد وگفت: راست میگی...

مرصاد: میشناسینش؟

ارمیتا: پسر یکی از دوستان پدرمونه... و رو به افسانه گفت: میرم پایین... فکر کنم باز یادش رفته ما کجاییم...

افسانه:شایدم فکر کرده ما رفتیم نیویورک...

ارمیتا به سمت فرح رفت ومانتویش را قرض کرد... رو به افسانه گفت: اگر میدونست خودش به این ادرس نمیومد...

و از خانه خارج شد...

با دیدن اقای مهدوی وسرایدار پوفی کشید.

برانوش رو به روی ان مرد شکم گنده که با زیر شلواری درکوچه ایستاده بود قدم علم کرده بود و بلند بلند حرف میزد.

مهدوی با حرص گفت: این اقا اسایش برامون نذاشتن...

ارمیتا جلو رفت وگفت:سلام سروان حسینی...

حسینی با تعجب گفت: خانم ارمند... واحد شما بود؟

ارمیتا دست به سینه گفت: خیر... من فکر نمیکنم یه مهمونی خانوادگی مشکلی داشته باشه....

سروان حسینی خواست حرفی بزند که مهدوی گفت:جناب سروان این خانم و اقا دستشون با هم تو یه کاسه است...

حسینی وبرانوش همزمان باهم گفتند: درست صحبت کن!

و هر دو به هم با چشمهایی باریک کرده خیره شدند.

برانوش نگاهش را میان ارمیتا و سروان رد و بدل کرد وحسینی خواست حرفی بزند که مهدوی بلند گفت: این اقا هر شب وهر روز داره با یه دختری تو واحدش....

برانوش هلش داد و یقه اش را گرفت ... درحالی که از حرص چشمانش دو دو میزد بلند گفت: مردک حرف دهنتو بفهم... من بچه دارم... ثانیا... نذار بگم پسرت چیکاره است و چه غلطا نمیکنه...

مهدوی با حرص یقه اش را از پنجه ی برانوش بیرون کشید وسروان حسینی باز خواست حرفی بزند که ارمیتا گفت: جناب سروان این اقا هم به اندازه ی کافی با ماشین های متعدد خانم و پسرشون توی پارکینگی که مسلما فقط حق گذاشتن یک اتومبیل و دراون دارند برای ما ایجاد مزاحمت کردن...

مهدوی: شما هم ماشین بذار...


romangram.com | @romangram_com