#من_تو_او_دیگری_پارت_144

ارمیتا لبخندی زد وگفت: تولدتون مبارک... صد ساله بشید...

و دستی به گوشش کشید و پایش را روی پایش انداخت... برانوش لبخندی زد.

پاهای پری داشت... دران شلوار جین... خودش هم میدانست دارد زیادی خیره خیره نگاه میکند... ولی ارمیتا تنها با لبخندی نگاهش را ازا و گرفت.

لبخندش از هزار تا چشم غره وچپ چپ بدتر بود.

از ان لبخند ها که صد تامعنی داشت... میگفت انقدر نگاه کن تا بمیری... به چشم من که نمی ایی... از ان لبخند ها که مثل پتک بود و انگار میخواست بگوید تو زیادی بی ارزشی... از ان لبخند ها... درست همان لبخندها!!!

پوفی کشید و به سمت بانو رفت.

ارمیتا شالش را روی سرش مرتب کر د... مازیار کنارش نشست... برانوش داشت با بانو صحبت میکرد و تشکر میکرد... موضوع این بود که مثلا داشت میشنید که بانو چه میگفت... ولی تمام نگاهش به سمت مازیار بود... چرا کنار ارمیتا نشسته بود.

مازیار پیش دستی محتوی خیارهای تکه تکه را به سمت ارمیتا گرفت و گفت: ازش خوشت میاد؟

ارمیتا خیاری برداشت و گفت: از کی؟

مازیار: خودتو به اون راه نزن...

ارمیتا ولی واقعا خودش را به راهی نزده بود اصلا نمیدانست مازیار از چه چیزی حرف میزند.

با گیجی گفت: نمیفهمم...

مازیار: از برانوش خوشت میاد؟

سوال صریحی بود ... از ان سوال هایی که در حاشیه گم نمیشوند ... رک و راست پرسیده میشوند... نمیشود در حاشیه جواب داد... رک وراست باید پاسخ داد...!

ترجیح داد سکوت کند.

مازیار مصر بود بداند.

ارمیتا پرسید: چطور مگه؟

مازیار تکه ای خیار برداشت و گفت: اگر تو از اون خوشت نیاد اون از تو خوشش میاد...

خوب شد سکوت کرد. ازا ن سوال های دو پهلو بود که ادم ها یک دستی میزنند !!! تا جواب باب میل خودشان را بشنوند...

ارمیتا: ما فقط همسایه ایم...

مازیار:بخاطر همین بدهیاتو پرداخت میکنه؟ یا ...

ارمیتا ابروهایش را بالا داد و گفت: یا؟؟؟

مازیار: بیمارستان هم می بریش...

ارمیتا لبخندی زد وگفت: حواست زیادی جمعه... یا شاخکهات فعاله... کلاغ هم که زیاد داری... شایدم خیلی تو نخ زندگی منی... کدومش؟

مازیار فکر نمیکرد جبهه بگیرد... لبخندی زد وگفت: از سوالم منظوری نداشتم...


romangram.com | @romangram_com