#من_تو_او_دیگری_پارت_143





مرصاد همراه با نگین وارد خانه شد ... رو به مازیار گفت: مازی زنگ بزن به برانوش بگو دیگه بیاد... همه چیز اکیه...

بانو خواست حرفی بزند که مرصاد نگین به ب*غ*ل به سمتش رفت و گفت: خانم بزرگ ایشون رو نگه دارید...

ارمیتا به نگین نگاه میکرد... با ان پیراهن صورتی و تل صورتی عروس شده بود...

بانو بچه را به دست مهربان داد و به بهانه ی دستشویی از جا بلند شد.

مهربان هم سرگرم پسرش کیانوش بود و از شراره خواست بچه را نگه دارد اما شراره چنان خودش را از نگین دور کرد که انگار چه موجود کریهی است.

ارمیتا از جا بلند شد و گفت : بدینش به من...

مهربان تشکری کرد و پشت دست کیانوش زد و گفت: اقا پسر انقدر شیطنت نکن... صبر کن دایی برانوش بیاد بعد میتونی بری بازی کنی...

ارمیتا نگین را روی پایش نشاند خوشبختانه انقدر نگین با او و افسانه اشنا بود که حس غریبگی نداشته باشد...

مرصاد کمی دور خودش در خانه چرخید که صدای ایفون بلند شد...

با هیجان گفت: اومد... و در را باز کرد...

شب نبود که قضیه ی خاموش کردن چراغ و این کار کلیشه ای جواب بدهد.

ارمیتا خوشبختانه به خاطر نگه داشتن نگین مجبور نبود برای برانوش سرجا بایستد.

برانوش با تعجب فکر کرد مگر روز تولدش است ... خواست کلی تعارف بازی وشرمنده بازی برای مرصاد دربیاورد که صدای آخ ارمیتا باعث شد سکوت کند.

نگین چنان گوشواره ی ارمیتا را میکشید... و متعاقبا گوشش را که ارمیتا صدایش درا مده بود... مدیر بود درست... با شخصیت بود درست...ولی درد میکشید ... انسان بود فولادتن که نبود...

نگین هم در مشت کوچکش چنان گوشواره را چسبیده بود که انگار ارث پدری اش را دیده است و ارمیتا دزدی بیش نیست!

برانوش جلو رفت و درحالی که خم شده بود ارام موهای ارمیتا را پشت گوشش فرستاد و بعد مشت نگین را به ارامی باز کرد... نگین به نق نق افتاد ... ان ماه وستاره ی کوچک که برق میزدند و اویزان بودند را میخواست...

برانوش یک نفس عمیقی کشید ... فاصله اش با نیم رخ ارمیتا سانتی متری بود...

ارمیتا م*س*تقیم به برانوش نگاه کرد... زل زد درچشمهایش... میخواست ببیند کی میخواهد این نگاه خیره را تمام کند.

برانوش نفس عمیقی کشید. در واقع تمام بازدم پر دودسیگارش را که با عطر گوچی اش مخلوط بود در صورت ارمیتا خالی کرد.

احمقانه بود ولی ترکیب بوی سیگار و عطر را دوست داشت.

لبخند کجی زد وگفت: تموم نشد؟

برانوش: چی؟ و صاف ایستاد و رو به نگین که حالا داشت با خودکار فشاری داخل جیب روی سینه اش بازی میکرد نگاهی انداخت و بعد به ارمیتا... موهایش بانمک بود.

لباسش چه پوشیده بود... پس ان پریسنگ را برای چه به خودش وصل کرده بود؟


romangram.com | @romangram_com