#من_تو_او_دیگری_پارت_142
ارمیتا نگاهی به تاپ فیروزه ای دکلته اش کرد و شلوار جین سرمه ای اش... بانمک شده بود. موهای ل*خ*تش را هم مثل همیشه درست کرده بود. خوب بود.
با اینحال با لحن شوخی گفت : اره مرصاد پسنده ... وبه سمت در رفت.
افسانه هم پشت سرش راه افتاد.
ارمیتا شال نخی مشکی ای روی سرش انداخت. نمیدانست چرا خجالت میکشید.... افسانه سر ل*خ*ت زیاد جلویشان جولان داده بود ولی بهرحال انها دو پسر مجرد بودند ...!
در باز بود...
افسانه با شیطنت گفت:صابخونه...
بانو جلو امد وگفت: سلام دخترم بیاتو ... مرصاد رفت تا سر کوچه... و با محبت گونه ی افسانه را ب*و*سید.
ارمیتا با دیدن دختر لاغر اندام مو بلوندی که چشمهای ریزش زیر لنز ابی محو شده بودند... کنار مهربان و خانم مسن دیگری نشسته بود ...
ارمیتا رو به بانو محترمانه سلام کرد و رو به مهربان و ان خانم دیگر هم ...
مهربان معرفی کرد: شراره دخترخالم...
ارمیتا با دیدنش لبخندی زد وگفت: حال شما...
و رو به خانم مسن دیگر گفت: خاله سودی مادرشون.... و رو به پسر جوان وبلند قامتی که صورتش با ریش پرفسوری یا به قول خودش بزی پوشانده شده بود معرفی شد.
مهربان: ایشون ارمیتا هستن همسایه ی برانوش خواهر افسانه ... ورو به ارمیتا گفت: ایشونم پسرخاله ام برادر شراره ، شاهین...
شاهین لبخند کجی زد و دستش را دراز کرد.
ارمیتا راحت بدون اینکه دست بدهد دست به سینه ایستاد وگفت: خوشبختم...
سودی به لبخند ارمیتا و نوع برخوردش اخم تندی کرد و ارمیتا بی توجه به قیافه ی عجق وجق شراره و دست درازی شاهین کنجی را برای نشستن انتخاب کرد.
مازیار با دیدنش گفت: به به مهندس... چطوری؟
ارمیتابه جعبه ی میوه ای که دست مازیار بود اشاره کرد وگفت: دارن ازت کار میکشن؟
مازیار سری تکان داد وگفت: می بینی... دارن ازم سواری میگیرن...
ارمیتا چشمهایش را باریک کرد وگفت: اخی... تو که پسر مظلوم...
و با دیدن فرح حرفش نیمه کاره ماند از جا بلند شد وگفت:سلام فرح جون...
فرح با خنده گفت: امروز بار دهمته به من سلام میکنی... وای مازیار به این رفقات بگوبرن این مایع دستشویی و پرکنن... هیچی توش نیست.
مازیار: مادر من من چه کاره حسنم؟
ارمیتا : تو خود حسنی... گالن مایع دستشویی تو حمومه...
مازیار نگاه خیره ای کرد و ارمیتا فکرکرد ان دفعه ای که نگین را درحمام میشست ان را انجا دیده بود امیدوار بود جایش تغییر نکرده باشد!
romangram.com | @romangram_com