#من_تو_او_دیگری_پارت_141
ارمیتا فکر کرد برای پسر یازده ساله که تولد نمی گیرند اینقدر موش وگربه بازی...
مرصاد خیر سرش سی سال سن داشت... برانوش هم طبق امار بیست و شش را تمام میکرد و وارد بیست و هفت میشد.
اخی... !
مرصاد میگفت : عادت دارد همیشه خودش را یک سال بزرگتر نشان بدهد چون به عقیده ی خودش چهره اش کمتر میزد... ولی به عقیده ی ارمیتا دقیقا چهره اش به سنش میخورد!
ارمیتا وافسانه به خانه شان رفتند تا خودشان را اماده کنند.
افسانه دوش گرفت.
ارمیتا نیازی ندید صبح دوش گرفته بود.
به اتاقش رفت ... جعبه ی ساعت را وارسی کرد.
رویش چه مینوشت... تقدیم به همسایه ی رو به رویی... ضایع بود...
تقدیم به برانوش برومند... خز بود!
تقدیم به دکتر برومند... آه ای خدایش... این جملات از کجا به ذهنش می رسید...
تقدیم به عشقم... مسخره خندید ... در حق رامین هم از این جملات خرج نمیکرد.
روی کارت کوچکی نوشت: از طرف آرمیتا آرمند... فکرکرد دو ابرو پشت اسمش بگذارد و رویش بنویسد مهندس... این همه درس خوانده بود خوب!
سرش را تکان داد و سعی کردبا دم و باز دم جوهری که از روان نویس روی سطح گلاسه ی کارت کوچک جمع شده بود را خشک کند تا خطش بهم نخورد.
درکمدش فرو رفت.
یک تی شرت خاکستری بیرون اورد... با یک جین مشکی... کش موهایش را باز کرد... هد بند مشکی اش را زد.... موهای فر فری اش را دور شانه و گردنش رها کرد... با تافت کمی سعی کرد ان ها را به همان حالت نگه دارد.
گوشواره ی اویز ماه وستاره اش هم به گوشش اویخت...
پشت چشمش را سایه ی نقره ای کشید و ریمل زد... رژ لب ختم کاراش جلوی اینه بود.
تازه بنظرش کمی غلیظ بود.
صندل های طوسی نقره ای اش را بیرون اورد و انها را پوشید... خودش را معطر کرد وجعبه را برداشت.
افسانه در اتاق داشت سشوار میکشید. درحال نشست و مشغول تماشای موزیک شد.
چند دقیقه ی بعد صدای ضبط از واحد رو به رو بلند شد... خدا رحم کرد مهمانی خانوادگی بود.
افسانه با هیجان گفت: وای امشب چه صفایی بکنیم...
ارمیتا لبخندی زد و کش و قوسی امد و گفت: خیلی وقته مهمونی نرفتیم...
افسانه چرخی زد وگفت:لباسم خوبه؟
romangram.com | @romangram_com