#من_تو_او_دیگری_پارت_138

کلامش بی فعل ماند ... در باز شد و ارمیتا با یک دسته گل شیک وارد کلینیک شد وبه جمع سلام بلندی کرد.

به سمت برانوش امد وگفت: دیر که نکردم.

برانوش لبخندی زد و گفت:ابدا ... سلام ... چرا زحمت کشیدی... خودت گلی...

چه صمیمی !

ارمیتا با خودش گفت ... برای چه جلوی جمع اینقدر محبت امیزانه صحبت میکرد. این جور استفاده از فعل و مفعول ها برای پشت بام خوب بود و دم غروب که جان میداد برای خلوت کردن! شاید هم گریه کردن...!!!

با این حال لبخندی زد وگفت: بهرحال تبریک میگم ... به سلامتی... با دل خوش...

و دردلش گفت: کلا از این حرفها ... حوصله ی تعارف و تکه انداختن را نداشت. بیشتر ترجیح میداد ساعت مربوطه را پس بدهد و پولش را بگیرد! این اعمال را دوست داشت عینا روی سبد گل هم انجام دهد... هزینه ی بیمارستان!!!

بانو خیره خیره نگاهش میکرد.

ارمیتا محض ادب جلو رفت و محترامه عرض ادب کرد.

فرح هم با او سلام علیکی کرد. ارمیتا حوصله نداشت رفتار فرح را تفسیرکند و خشکی نداشته ی کلامش را به حساب جواب منفی اش به مازیار واریز کند.

هرچند فرح مثل همیشه بود!

کنار افسانه ایستاد و افسانه با هیجان گفت: به مرصاد گفتم مامان اینا اخر ماه میان...

ارمیتا سری تکون داد وگفت:خوبه کیفتون کوکه ...

افسانه: حالا یه خبر دیگه ... من ومرصاد میخوایم عروسیمونو تو باغ خونه شون بگیریم...

ارمیتا خیره خیره نگاهش کرد.... هتلهای تهران خراب شده بودند؟ باغ های تهران اتش گرفته بودند؟ تالارها و سالن های تهران ویران شده بودند که عروسی خواهر کوچکش را مرصاد میخواست در خانه بگیرد؟

به خودش نهیب زد حق ندارد دخالت کند... !!! یعنی یک نفس عمیق کشید که دخالت نکند... یعنی واقعا میل عجیبی به دخالت داشت و اینکه پاشنه کفشش رادر فرق سرخواهر ساده اش فرو کند.

افسانه دستش را کشید تا با مهربان اشنا شود.

مهربان دختر بانمکی بود همراه با شوهرش جلوی ارمیتا بلند شدند.

اینطور که مشخص بود افسانه حسابی در دل خانواده ی مرصاد جا شده بود.

تا جایی که میشنید گهگاه برانوش او را زن داداش هم صدا میکند... هرچند به شوخی... ولی هنوز باورش برایش سخت بود. بخصوص این سواری بازی های مرصاد ... یعنی چه... عروسی خواهرش باید در یکی از بهترین و بزرگترین هتل ها یا باغ ها یا تالار های تهران برگزار میشد!

گوشه ای نشست.

داشت یونیت هایی که خودش فراهم کرده بود را دید میزد...

کلینیک کوچکی بود... بخش تزریقات و سه اتاق مجزا و یک ابدارخانه ... همه چیز هم سفید و ترتمیز... بوی رنگ دردماغش بود.

با دیدن برانوش که با یک سینی شربت اب پرتقال و ظرفی پر از شیرینی به سمتش امد لبخندی زد وگفت: مرسی...

برانوش کنارش نشست وگفت: از این تیپ ادم هایی هستی که برای یه جشن از عقب وجلوش میزنن و فقط برای اصل کارش میان ،نه؟


romangram.com | @romangram_com