#من_تو_او_دیگری_پارت_137

ارنج هایش را روی زانو هایش گذاشت... کف دستهایش هم زیر چانه ، به جین ابی اش زل زد . سر زانویش بر حسب مد روز سوراخ بود ... یک قطره باران دقیقا در همان سوراخی افتاد و سر زانویش خیس شد...

لرزی تنش را گرفت ... گوشی اش را از تنش دراورد ... پیام برانوش را باز کرد...

کی و کجا؟!

این همه ی پیامش بود.

باید او را میدید... اما نه حالا... نمیدانست ... باید با خودش کنار می امد... یعنی اول باید با خودش کنار می امد... بعد همه چیز را از زیر زبان فرنگیس میکشید... یک چیزی می لنگید... فرنگیس هیچ وقت رو بازی نمیکرد ...! کاش فرنگیس مادرش نبود.

او هم طعم مادری را چشیده بود... میدانست !

یک لحظه فکر کرد پریناز اگر چنین دایی ان زمان داشت... حداقل اگر یکی از زاده های فرنگیس ادم به حساب بیایند برانوش است!

چشمهایش پر وخالی شد... الان داشتن برانوش خیلی دیر بود!

***

پنج شنبه ی موعود بالاخره رسید.

ارمیتا فکر کرد خریدن یک ساعت مچی صد و چهل وسه هزار تومانی ... باید هزینه اش را از چک کم کند یا نه؟؟؟ نه واقعا ... تازه هزینه ی بیمارستان هم بود ... !!!

یعنی اگر غرو لند های افسانه مبنی برا ینکه تو یک رییس شرکت معتبر هستی و ال هستی وبل هستی ود رپول غرقی وفلانی وبهمانی نبود عمرا صد و چهل وسه هزار تومان ناقابل را به پای یک ساعت مسخره میداد. هرچند مارک دار محسوب میشد .... ولی خوب نزدیک صد وپنجاه هزار تومان از کفش رفته بود.

تازه با خرید یک سبد گل چهل وهشت تومانی برای افتتاح مطب... از وقتی برانوش امده بود همسایه شان شده بود همینطور ضرر بود که متحمل میشد.

کاش میتوانست تمام این خرج های اضافی وگزاف را درچک ضمیمه کند... واقعا روی این کار را کردن را داشت.

دویست تومان کم پولی نبود... وای خدایا ... همه اش تقصیر افسانه بود... اه ... کلا برای مرد ها خرید کردن مزخرف بود.

کاش روی ان را داشت با یک جوراب و زیر پیراهن و لباس همگانی زیر سر و تهش را هم اورد... فکر کن برای برانوش... از فکرش خنده اش گرفت.

حیف سایزش را نمیدانست وگرنه کفش وشلوار وپیراهن را ترجیح میداد... حیف افسانه قرار بود کراوات بخرد... عطر هم به گفته ی افسانه کلی عطر وادکلون دارد... کلا افسانه فقط روی مخش نشسته بود و پاپ کرن میخورد و میگفت که ساعت بخرد.... واقعا چرا عقلش را داده بود دست افسانه؟

نتوانست ماشین را جای درستی پارک کند ناچارا جلوی پارکینگ مغازه داری پارک کرد و گفت که در کلینیک است!

برانوش الکی در کلینیک می چرخید... مهربا ن و همسرش فرید و پسرشان کیانوش گوشه ای نشسته بودند وفرید بنظر عصبی می امد...

بانو وفرح هم مشغول گفت وشنود بودند.

هنوز درباورش نمیگنجید بانو باز پیش قدم شود ... حیف که زیاد ذهنش ماجرا جو نبود وگرنه کلی کاسه زیر نیم کاسه میچید! افسانه و مرصاد و مازیار هم الکی میخندیدند...

ارمیتا چرا نمی امد... خودش هم باورش نمیشد هر پنج دقیقه یک بار به ساعت زل میزند ومنتظر است تا او بیاید.

هرچند به او نمی امد بد قول باشد... والبته هنوز ساعت دوازده نشده بود ... ولی بهرحال! اتفاقی برایش رخ نداده باشد!!!

مرصاد کنارش ایستاد و گفت: حالا قراره چیکار کنی؟

برانوش:فعلا منتظر مهندس ارمند ....


romangram.com | @romangram_com