#من_تو_او_دیگری_پارت_136
سایه: نه... کارتو بگو...
کیمیا: شب خونه منصور دعوتیم... زنگ زدم ببینم تو هم میای؟
سایه گوشی موبایلش را دست به دست کرد و گفت: نه ...
کیمیا:جا بهتری هستی؟
سایه: نه ...
با دیدن ماشینی که برایش بوق زد راهش را به سمت پیاده رو کج کرد.
عادت کرده بود همیشه از کنارخیابان برود ... عادت گندی بود!
کیمیا: فکر کردم خوشحال میشدی اگر میومدی... بخصوص که افشین هم هست...
سایه: نه کیمیا... نمیام... خوب کاری نداری؟
کیمیا: باشه... خود دانی... امشب میومدی خوب کاسب میشدی...
سایه بلند گفت: خداحافظ و تماس را قطع کرد.
گوشی اش را خاموش کرد و درکیفش پرت کرد.
دستهایش را جلوی صورتش گرفت و ها کرد.
با دیدن دو دختری که لباس های ساده ای پوشیده بودند و کلاسوری دستشان بود با حسرت به رد شدنشان از خیابان نگاه کرد...
به سمت پارکی رفت .
لبه ی نیمکتی نشست و دستهایش را درجیب مانتویش فرو کرد.
با دیدن خانواده هایی که در پارک بساط پهن کرده بودند لبخندی زد و فکر کرد چقدر حسرتش را دارد...
یک دختر کوچک از جلویش با اسکیت گذشت... پرینازش ... دختر خودش هم عاشق اسکیت بود!
حالش بهم میخورد مجبور میشد از فعل ماضی استفاده کند...
هرچند سطح سوادش به دانستن فعل ماضی میرسید... ولی سطح عقلش به این نمیرسید که نباید با یک پسر معتاد ازدواج کند!
شاید هم اگر میماند وسعی میکرد او را ترک بدهد... شاید اگر پرینازش برحسب اتفاق درچهارسالگی از پیشش نمی رفت... شاید اگر در شانزده سالگی مادر نمیشد... بیست سالش بود ... ان موقع فقط بیست سالش بود...
درس میخواند وپریناز را بزرگ میکرد... شبها با داوود جنگ و دعوا میکرد و طلاهایی که مادر داوود سر عقد به او داده بود را می فروخت تا او جنسش جور شود. دهنش بسته باشد. فرنگیس یک بار هم مفت و مسلم به شوهر دخترش جنس نداد !!! ولی مادر شوهر خوبی داشت . خود زن بیچاره پیشنهاد کرد برود و به پای پسرش نماند ... ان موقع ها دلش به پریناز خوش بود و جمع کردن پول تو جیبی هایی از منشی بودن نصیبش میشد ... میخواست برای پریناز یک کفش اسکیت صورتی بخرد. حتی یک بار رییسش گفت : اگر شب بمانی دوبرابرحقوقش را می دهد... ان موقع انقدر عفت داشت که نماند و با کیبورد کامپیوتر به صورت ان مردک کچل بکوبد... ان موقع شاید پریناز را داشت... شاید داوود معتاد را داشت که هر شب پنج شنبه انقدر شعورش میرسید که انها را به درکه ببرد ...!!! داوود دوستش داشت... از ان معتاد های عذاب وجدانی بود که میدانست بد است اما نمیتوانست این بد را رها کند...
اگر پرینازش زنده می بود بهانه دستش نمی افتاد که از داوود جدا شود... ان هفته هایی که ترک میکرد زندگی اش بهشت بود... دروغ چرا ... طعم خوشبختی را زیاد چشیده بود!!!
چشمهایش را بست ... سوز بدی امد و حس کرد صورتش خیس از اشک و باران شد.
برانوش برادرش بود... از ان برادرهایی که اگر ان روزها که داوود و پریناز را داشت حتما کمک دامادش میکرد تا ترک کند... حتما کاری برایش جور میکرد... اگر ان موقع برانوش را داشت...
romangram.com | @romangram_com