#من_تو_او_دیگری_پارت_139

ارمیتا شیرینی را برداشت وگفت:چطور ؟

حیف امروز جز روزهای خوب برانوش محسوب میشد وگرنه ارمیتا میل عجیبی داشت مثل هربار او را ضایع کند... کلا خوشش می امد. خوب ضایع میشد... درواقع ضایع شدنش ملس بود!

برانوش: دقیقا برای تایم نهار اومدی؟

ارمیتا لبخند کجی زد و گفت: اره ... از دیروز روزه ام که سر نهار افتتاح اینجا افطار کنم!

برانوش شوکه اما لبخند عمیقی زد و گفت: پس تو فکر کبابی؟

ارمیتا کمی از شربتش نوشید وگفت: تو فکر نون زیرکبابم...

برانوش بلند تر خندید ...

خنده اش بامزه بود... یعنی ان بخیه ی بالای لبش بامزه بود... چین های گوشه ی چشمش هم نمکی بود...

دندان پزشک با دندان های سفید، از همان نوع دندان ها که برای تبلیغ خمیر دندان میتواند ثبت نام کند...

با ان کت و شلوار اسپورت مشکی و پیراهن سفید بانمک شده بود.

کلا رنگ های روشن متضاد با پوستش بودند و این نوع پوشش را جالب و منحصر به فرد میکرد.

ارمیتا کیفش را روی پایش گذاشت و برانوش گفت: بهت نمیاد اهل شوخی کردن باشی...

ارمیتا: بهم میاداهل چی باشم؟ کاشان؟

برانوش خندید وگفت:اهل شعرم هستی...

ارمیتا: من اهل همه چیز هستم...

نفهمید افسانه از کجا پیدایش شد که بلند گفت: تازه جوکهای دست اولشو نشنیدی...

برانوش رو به افسانه لبخندی زد و ارمیتا گفت: خوب من چقدر بهت بدهکار بودم...؟

حیف افسانه امار داده بود قرار است در خانه تولدش را تبریک بگویند و به نوعی سورپرایزش کنند! وگرنه دلش میخواست از ساعت و قیمتش و همه چی به جان برانوش چنگ بزند...!

برانوش به ارمیتا نگاه کرد وگفت:چطور؟

ارمیتا فکر کرد برای ساعت وسبد گلی که پیاده شده است باید چه کند! بستری را بگو...

ارمیتا: میخوام چک بنویسم... تضمینی... فردا که جمعه است ... شنبه ... میتونی بری وصول کنی... تضمینی... طبق رسید هایی که از اقای مظفری گرفتم...

برانوش در شوک دویست و بیست ولتی گیر کرده بود.

ارمیتا حتی اینقدر هم به بیان برانوش اعتماد نداشت که رفته بود از مظفری رسید مبلغ پرداخت شده را گرفته بود! نه به ان شوخی هایش...

نه به این...

کاش میگذاشت ان محبت شوخ مابانه از گلویش پایین برود بعد با بیان رسیدی که از مظفری گرفته بود ان را دقیقا و عینا از حلقومش بیرون بکشد!!!


romangram.com | @romangram_com