#من_تو_او_دیگری_پارت_134
مرصاد درحالیکه رگهای گردنش متورم شده بود گفت:اره فقط میخواستی یتیم خوری کنی... ولی مسئولیتش هم افتاد گردنت....
بانو با گریه گفت: بی انصاف تو که دیدی براش کم نذاشتم...
مرصاد دستش را پشت گردنش کشید و سری از روی تاسف تکان داد و گفت: برای همین اصرار داشتی با دخترخواهرت ازدواج کنه؟؟؟ اره؟؟؟ خواستی ارث باد اورده ی خاندان تاج بخش تو فامیلت بمونه مگه نه؟
بانو زمزمه کرد: خواهرم... و رو به مرصاد که کلافه مقابلش قدم میزد گفت: شاید خواهر فرزانه است...
مرصاد ایستاد و گفت: چی؟
بانو پرت و نا منسجم گفت:من مطمئن نیستم.... ولی فرزانه یه خواهرداشت که پدرشون اونو از خونواده طرد کرده بود... بعد از مرگ فرزانه هم چند باری تهدید کرد که مال و اموال وسهمشو بدیم ... اما پدرت رو حرفش حسابی باز نکرد... اون موقع معتاد بود... الان حتما مرده ... اون موقع که یادمه وضعش خراب بود...
مرصاد دست به کمر ایستاد وگفت: یعنی خاله ی برانوش؟
بانو: نمیدونم... شاید...
مرصاد:برای چی باید ادعا کنه که اون مادرشه؟
بانو دست مهربان را که روی شانه هایش بود را پس زد و گفت: فرزانه مرده... تو تصادف هم اگر جون سالم به در میبرد سرطان داشت ...
مرصاد دستی به صورتش کشید و گفت: مطمئنی؟
بانو بغضش را با اب دهانش فرو داد وگفت: اره... نمیدونم!
مرصاد روی مبلی نشست وسرش را میان دستهایش گرفت و گفت: بابا چرا طمع کرد؟چرا؟
بانو به سختی از جا بلند شد وکنارش نشست وگفت:مرصاد مادر... نکنه یه وقت بری همه چیز وبهش بگی... بفهمه هممون از چشمش میفتیم... بعد ... برای خودش هم خوب نیست... من که مقصر نبودم... توهم که هیچ کاره ای... برومند خدابیامرز هم که نیست جواب پس بده ... نذار این پسر به خون ما تشنه بشه...
مرصاد به اشکهای بانو نگاه کرد و گفت: اگر روزی بفهمه تمام این دارایی ... خونه... کارخونه که شوهر مهربان اداره اش میکنه و .... اگر همه چیز وبفهمه که برای خودشه... هیچی نه ازتو نه من ...نه مهربان نمی مونه! هیچی بانو... تازه با این اوصاف تو داری سرش منت هم میذاری... واقعا جالبه...
بانو خفه گفت: اون زن زندگی منو خراب کرد ...
مرصاد با حرص به اطراف و وسایل وعتیقه های خانه اشاره کرد و گفت:این زندگی خراب شده اته؟
بانو اشکهایش جاری شد ...
مرصاد بی حرف دیگر از جا بلند شد ... گیج و کلافه اصلا نمیدانست باید چه کار کند یا منتظر چه پیشامدی باشد!
****
عین ادم های مسخ به صفحه ی گوشی اش زل زده بود ...
با صدای خش دار او که پرسید: تو گوشی من چی میخوای ؟ از جا پرید وگفت: هی هیچی....
فرنگیس گوشی اش را از دستش کشید و گفت: نشستی پیامای منو چک میکنی؟
سایه دستهایش را در هم قلاب کرد و گفت: خوب... خوب... روی دسته ی مبل نشست و با لبخند گفت:بهش گفتی که مادرشی؟ هان؟ یعنی... دستهایش را جلوی دهانش گرفت وگفت: وای فرنگیس... وای خیلی خوشحالم... پس تمام نقشه هات ... ای ول... یعنی همه چی حله؟
فرنگیس بی توجه به ذوق وشوق او گفت: برو بابا دلت خوشه... اینم جز همون نقشه است... تو هم کار خودتو میکنی... البته هنوز مطمئن نیستم .... و با لبخند مشمئز کننده ای گفت: اینطوری دو طرفه تیغش میزنیم...
romangram.com | @romangram_com