#من_تو_او_دیگری_پارت_131
افسانه داشت چای میریخت که گفت: راستی پنج شنبه افتتاح مطب برانوشه....
ارمیتا: میدونم...
افسانه: تولدش هم هست...
ارمیتا :شوخی نکن...
افسانه : جدی میگم... مرصاد میگفت میخواد یه برنامه ای بچینه بعد از نهار توی کلینیک بیایم خونه و بزن و بر*ق*ص... البته خونوادگی... ما هم که دعوتیم... من و مرصاد میخوایم براش یه کت و شلوار بخریم... خوبه؟
ارمیتا: حالا چرا کت وشلوار...
افسانه با لحن شیرینی گفت:خوب برای عروسی من و مرصاد باید یه چی داشته باشه بپوشه...
ارمیتا روی اپن پهن شد وگفت : پس من چی؟ این طوری خواهرتو دور میزنی؟
افسانه: میخوای تو هم یه قسمت پول کت و شلوار برانوش وبده...
ارمیتا پوفی کشید وگفت:لازم نکرده... افسانه نری کل پول و حساب کنی...
افسانه خندید وگفت: نه نگران نباش... من فقط قراره پول ست کراوات و بدم...
ارمیتا نفس راحتی کشید افسانه احمق بود اما زیادی خسیس بود از این بابت خیلی نگران و ناراحت نمیشد.
با کلافگی گفت: پس من چی بخرم...
افسانه شانه ای بالا انداخت و ارمیتا فکر کرد: همین مانده بود کادو خریدن برای همسایه ی رو به رویی دغدغه ی هفته اش شود...
به اندازه ی کافی دغدغه ی پرداخت بدهی همسایه ی رو به رویی را داشت... وای به حال کادو!
با توجه به اتفاق چند ساعت پیش هم...
نفهمید با چه هدفی به مرصاد زنگ زد ... از سر دلسوزی... از سر محبت ... از سر... !
صدای مرصاد ارام بود و میگفت که حالش خوب است ووضعیتش استیبل است!
خدا را شکری گفت و تشکری شنید و خواهش میکنمی بیان کرد و تماس را قطع کرد.
شب را راحت میخوابید ... بی نگرانی برای همسایه ی رو به روی... ولی کادو چی میخرید!؟!
****
ساعت نزدیک ده صبح بود.
پلکهایش را برای بار دوم باز کرد. میدانست کجاست و چه موقعیتی دارد.
با دیدن مرصاد که مشغول نوشیدن چای بود دستش را زیر سرش برد و مرصاد گفت: بهتری؟
برانوش به سقف نگاه کرد و گفت: رفتی مخابرات؟
romangram.com | @romangram_com