#من_تو_او_دیگری_پارت_130

با دیدن در باز واحدشان وچهره ی نگران افسانه لبخندی زد وگفت: بیداری؟

افسانه:چی شده بود؟حالش خوب بود؟

ارمیتا کش و قوسی امد و گفت: اره بدک نبود...

افسانه پوفی کشید وگفت: وای از ترس مردم...

ارمیتا لبخند کجی زد وگفت: چرا ترسیدی برادرشوهرت بپره؟!

افسانه مسخره گفت: برو گمشو...

ارمیتا نفس عمیقی کشید و ارام زمزمه کرد: بخیر گذشت... اون فیلمه رو دیدی؟

افسانه: نه بابا.... تو این موقعیت کی حس فیلم دیدن داره ... ولی به مامان اینا زنگ زدم...

ارمیتا: چه خوب... بهشون گفتی؟

افسانه با خجالت گفت: نه...

ارمیتا لبخندی زد وگفت: یه کار میکنم تا دو هفته ی دیگه برگردن... واسه عروسیت چی بپوشم؟

افسانه با ذوق وشوقی بچگانه خندید و ارمیتا هم خندید و گفت: وای به حال اون پسره ی عنتر که بخواد اذیتت کنه ... خودم شخصا میکشمش...

افسانه ارمیتا را ب*غ*ل کرد و اهسته زیر گوشش گفت: ناراحت نمیشی خواهر بزرگه؟

ارمیتا افسانه را محکم بخودش فشار داد وگفت: از چی؟

افسانه: از اینکه زودتر از تو برم...

ارمیتا محکم به کله اش زد وگفت: نه خره... سعی کن مرصاد و مثل موم بگیری دستت ...

افسانه خندید و گفت: باشه ... یه زن ذلیلی ازش بسازم خودت حض کنی...

ارمیتا خندید و افسانه با نگرانی از آ*غ*و*ش خواهرانه ی خواهرش بیرون امد ودر لحظه نگران شد و گفت: اگر مامان اینا مخالف باشن چی؟

ارمیتا: از خداشونم هست یکی مثل مرصاد تو رو قبول کنه...

افسانه دهن کجی ای کرد وگفت: خوب شد تو و رامین به جایی نرسیدید... زشت بود یه نابغه مثل رامین و یه ادم عادی مثل مرصاد با جناق هم باشن...

ارمیتا شانه ای بالا انداخت و چیزی نگفت.

افسانه لبخندی زد وگفت: قبلنا که اسمش میومد زیادی اتیشی میشدی...

ارمیتا کش و قوسی امد و فکر کرد چند سال است که گذشته ...!

بی توجه به نگاه های افسانه به سمت دستگاه رفت و دی وی دی را داخلش گذاشت و گفت: برو یه چایی بیاربخوریم...

افسانه به اشپزخانه رفت و ارمیتا فکر کرد خیلی وقت است که با شنیدن نامش اتیشی نمیشود!!!


romangram.com | @romangram_com