#من_تو_او_دیگری_پارت_128
ارمیتا:همون خونریزی معده؟
مرصاد: اره .... با اون سابقه ی زخم معده اش هم ... پوفی کشید و دردو دلانه ادامه داد: میگرن داره ... زخم معده داره... عصبیه ...
ارمیتا با چشمهای گرد شده گفت: واقعا؟
مرصاد: اگر بخودش فشار نیاره خوبه... ولی اگر!
ارمیتا صلاح ندید که از واقعه ی روی پشت بام حرفی بزند... خوب پسر خوب بخودت فشار نیاور!
ارمیتا به نیم رخ نیمه عصبی مرصاد زل زد وگفت: میتونم بپرسم چرا؟
مرصاد: تو این یک سال ونیم اخیر خیلی مشکل داشت... خیلی... یسری مسائل از سن وسالشم بیشتر بود...
ارمیتا سری تکان داد هرچند همه ی مسائل را میدانست ولی دوست داشت مرصاد با جزییات بیشتر و اب و تاب بیشتر بگوید!
مرصاد گوشی اش را بیرون اورد.
ارمیتا داشت پیام خواهرش را در گوشی مرصاد میخواند: چی شده؟ عزیزم نگران نباشی... ان شاالله که چیزی نیست. خبرم کن.
مرصاد یک لحظه سرش را بالا اورد نگاه م*س*تقیم ارمیتا غافلگیرش کرد.
مرصاد خواست حرفی بزند که ارمیتا گفت: نمیتونم تو زندگی و تصمیمات خواهرم دخالت کنم... ولی مطمئنم اگر صدمه ای به روحیه اش وارد بشه روزگار باعث و بانی شو سیاه میکنم!
انقدر لحنش شمرده و خونسرد و قاطع و محکم و سخت بود که مرصاد خشک شود و تنها اب دهانش را قورت دهد.
با ان صدای لطیف و دخترانه اش چنان کلمات را محکم ادا میکرد که خوب روحیه ی مردانه داشت!
به قول برانوش شخصیت این خانم مدیر زیادی قابل جستجو بود. نه به ان همه محبت بی ریایش در انتظار و پرداخت هزینه ی بستری شدن ودوندگی نه به این کلام خشن وقاطع!
مرصاد لبخندی زد وگفت: من افسانه رو دوست دارم.
ارمیتا: پنهان شدن پشت یک جمله کافی نیست...
مرصاد اهی کشید و گفت: باور کنید... من دخترای زیادی دور وبرم میشناسم.
ارمیتا:پس چرا افسانه؟
مرصاد: افسانه خیلی مهربونه ... خیلی ساده است... کسی که اینقدر بی ریا و پاکه... کسی که بخاطر یک سلام از جون مایه میذاره... خوب قابل ستایشه... من تمام توانمو بعهده میگیرم که خوشبختش کنم...
ارمیتا: این یه نوع خواستگاریه؟
مرصاد: اتفاقا از افسانه خودم خواهش کردم که با پدر ومادرش درمیون بذاره... مادر من هم به شدت موافقه... با اینکه یه بار بیشتر افسانه رو ندیده...
ارمیتا: این حرفها رو جدی تلقی کنم؟
romangram.com | @romangram_com