#من_تو_او_دیگری_پارت_125

-سلام عزیزم . خوبی؟ مراقب خودت باش پسرم!

چشمهایش را گرد کرد.

این هم شامل همان پیام های قبلی میشد...

خودش هم نفهمید چرا مثل هربار که ان ها را بی جواب به پوشه ای منتقل میکرد این بار روی گزینه ی پاسخ انگشتش را فشار داد.

یک دستی تایپ کرد: قرار نیست بگی کی هستی؟پیام ارسال شد.

گزارش تحویلش را ندید... پوفی کشید و پیغام چهارم مربوط به شراره بود. دلش میخواست سرش را به دیوار بکوبد.

پیغام های نا مربوط را پاک میکرد که گزارش تحویل را دید.

با تعجب به صفحه ی گوشی اش خیره شد که یک لحظه لرزید و حاوی یک پیغام جدید بود.

پوشه را باز کرد ...

متن را پنج بار خواند.

-مگه خیلی مهمه؟ فکر کن مادرت!

با احساس سوزش معده اش پیشانی اش را روی میز گذاشت ... دوباره پیام مزاحم را که توسط او پسرم خطاب شده بود را باز کرد.

و دوباره پیغام جدید را...

یک پیام دیگر امد: میخوام باهات حرف بزنم... فکر کنم دیگه وقتشه... تو باید همه چیز وبدونی پسرم!

شوخی احمقانه ای بود.

گوشی اش را روی میز پرت کرد ... انقدر شتاب دار بود که باتری وسیم کارت از جایگاهشان به روی میز خالی شوند...

با حس لرزشی در دستهایش و دوران سرش ، سرش را میان دستهایش گرفت.

اخرش یا خودش را میکشت یا همه ی عاملین مزاحمت را ...

داشت سرسام میگرفت. زنگ یکنواختی درگوشش میپیچید... از پشت میز بلند شد... پایش روی یکی از عروسک های سوت دار نگین رفت وصدای سوتی دراتاق پیچید...

تخت خواب خودش ونگین و میز فرش وتابلو ها دور سرش عمو زنجیر باف بازی میکردند...

کلافه وسردرگم.... وسط اتاق ایستاده بود...

معده اش بیشتر سوخت.

چهره ی کریه لادن هم جلوی نظرش پررنگ تر شد. دستش را محکم تر روی معده اش فشار داد... به سختی دولا دولا به سمت تختش رفت از کشوی میز کنار تخت بسته ی داروها را بیرون اورد.

درحالی که سعی میکرد به مزه ی شور خون ته حلقش بی اهمیت باشد ... فکر کرد سرش در حال ترکیدن است.

خودش را روی تخت ولو کرد وفکر کرد این احمقانه ترین شوخی دنیاست... مادرش مرده بود... فرزانه تاج بخش ... معشوقه ی حاج حسین برومند ...


romangram.com | @romangram_com