#من_تو_او_دیگری_پارت_124
ارمیتا: من قرار بود اسمم الهه باشه... هم نام مادربزرگم... من که دنیا اومدم مادربزرگم فوت شد و اسم منم به الهه ی ارامش تغییر پیدا کرد... ارمیتا! اون موقع حضور من به کسی زیاد اجازه نمیداد عزاداری کنه...
برانوش تنها گفت: چه جالب...
ارمیتا بلند شد دیگر فکر کرد دارد برانوش زیاده روی میکند...
یعنی اگر دلش برای گریه ی او نمیسوخت همین بساط را هم راه نمی انداخت...
با لبخند گفت: خوب شب خوبی داشته باشی...
برانوش فورا به سمت در رفت و در را باز نگه داشت و چراغ را خاموش کرد ... درهمان حال گفت: همچنین.
ارمیتا به سرعت در مقابل چشمهای برانوش پله ها را پایین رفت.
این پوسته و ظاهر جدید ارمیتا بود...
وقتی پیش خودش فکر میکرد این دختر را باید جست و جو کرد ... لعنتی به موقع ارامش بخش بود ... به موقع جدی... به موقع دفاع میکرد به موقع جبهه میگرفت به موقع حمله میکرد... به موقع هم تعریف میکرد!
سخنانش همه تنظیم شده برای هر وقت و مکانی بودند...!
مدیریت در شرکت... مدیریت در زمان... مدیریت در شخصیت!
نفس عمیقی کشید دیازپام خوبی بود... وارد خانه شد.
مرصاد مشغول صحبت با بانو بود.
بی توجه به او به سمت اشپزخانه رفت.
لابه لای حرفهای مرصاد شنید که گفت: اره ... افسانه با پدر ومادرش صحبت میکنه... مادر من خودتم که دیدیشون... بله بله... اره اگر اونا بیان که عالی میشه... پس تو اکی هستی؟
برانوش فکر کرد چرا شراره عاشق مرصاد نشد؟
با دیدن شیشه شیر نگین در سینک پوفی کشید و به سمت یخچال رفت.
با دیدن فرنی اش و شیر خشک هایش... اوووف...
دریخچال را بست و به هال امد. روروئکش در حال بود.
لعنتی!
به اتاق رفت... انجا که تخت و پتویش و کلی عروسک هم حضور داشت.
بی توجه به انها لپ تاپش را روی میز گذاشت و پشتش نشست. قبل از انکه یو اس بی را به گوشی اش وصل کند متوجه چند پیام شد.
دوتایشان از طرف سایه بود.
میخواست او را ببیند و با او یک صحبت جدی داشته باشد.
سومین پیام هم ...
romangram.com | @romangram_com