#من_تو_او_دیگری_پارت_123
دوباره ادامه داد:
اون موقع فکر میکردم برای اینکه جلو من ضایع نشه و تبرئه ی خود ش این حرف وزده ...
ولی بعدش به همین نتیجه رسیدم... هرچند بعد از گریه ی پدرم دیگه گریه ی مردی و ندیدم که تو خلوتش برای خودش باشه... ولی به این نتیجه رسیدم.
برانوش لبخند کجی زد وگفت: فکر میکردم پدرتو هم جز مردا قبول نداری!
ارمیتا لبخندی زد وفکر کرد چرا همه ی حرفهایش یادش می ماند ... به ارامی گفت: مرد! ... مرد واقعی اونه که یه انسان واقعی باشه... بعد یه پسرخوب برای خانواده اش باشه...یه برادر خوب... یه همسرخوب... یه پدرخوب... بابام خدایی پدرخوبیه ... ولی همسرخوبی برای مامانم نبود ... شایدم مادرمم زن خوبی برای پدرم نبود ... ولی باهم ساختن... مجبوری... مادربزرگ و عمه ها و عموم... نمیدونم قضاوتشون راجع به پدرم چیه...
برانوش نفس عمیقی کشید و ارمیتا باز بی مهابا گفت: بانو حتما خیلی در حقت لطف کرده!
برانوش: منکرش نیستم...
ارمیتا: به مادری که قبولش داری؟
برانوش: اره ... اره ... واقعا قبولش دارم.
ارمیتا: پس چرا سعی نمیکنی برای مادرت پسر خوبی باشی؟
برانوش: خواسته هاش غیر منطقیه...
ارمیتا: اصولا غیر منطق و با غیر منطق هم دیگه رو خنثی میکنن... شاید باید باهاش منطقی صحبت کنی تا جذب بشه... همه ی معضل های این دنیا خاصیت های مغناطیسی دارن!
برانوش لبخندی زد وگفت: نمیدونم... حتی اینم نمیدونم که برای همسرم اگر شوهر خوبی بودم... شاید بهم خ*ی*ا*ن*ت نمیکرد!
ارمیتا: حداقل میتونید یه پدر خوب باشید... وجود نگین یه نعمته!
برانوش از جایش بلند شد و گفت: ممنون به خاطر حرفات ... واقعا ممنون... بهشون احتیاج داشتم.
ارمیتا لبخندی زد و فکر کرد بحث را عوض کند به ارامی گفت: برنامه ی پنج شنبه رو اماده کردم...
برانوش :جدی؟ پس حتما میای...
ارمیتا: ان شا الله....
برانوش چشمهایش را گرد کرد و این واژه شنیدنش از جانب ارمیتا ...
برانوش: میتونم یه سوال بپرسم؟
ارمیتا: اره...
برانوش : ارمیتا و افسانه... و احمد اگر اشتباه نکنم؟
ارمیتا لبخند کجی زد وگفت: افسانه همیشه حی و حاضره برای پاسخگویی...
برانوش فکر کرد همیشه دوست دارد نازش رابکشند تا جواب بدهد!
با این حال گفت: جدی چرا این قدر اسماتون فرق داره؟
romangram.com | @romangram_com