#من_تو_او_دیگری_پارت_122

ارمیتا فکر کرد خوب بحث دیگری نداشت شروع کند.

یک لحظه حس کرد اصلا چرا باید بحثی را شروع کند؟؟؟ خوب همسایه اش که زیادی هم چشم دیدنش را نداشت بدهی هنگفتش را پرداخته بود... با او نهار خورده بود... و یک شب نامادری اش رسما ابرویش را جلوی او برد و ... خوب نمیدانست چرا نمیخواست گریه کند.

یعنی خوب مردها که نباید گریه کنند!!! حس میکرد این ادم مردنما که زیادی ادعای غرورش میشود و کلی هم ادم ها را نمی بیند... خوب نباید گریه کند... ای بابا... از این قیافه ی بچگانه ی برانوش خوشش نمی امد. بیشتر دوست داشت او را ضایع کند و او...

اه نباید گریه میکرد... حداقل جلوی او... گریه قیافه اش را مظلوم میکرد. مظلومیت تنها صفتی بود که به برانوش نمی امد. برانوش مظلوم!!! اخی...

نفهمید کی لبه ی پشت بام نشست و داشت به نیم رخ بی رنگ و روی برانوش نگاه میکرد.

یعنی وقتی یک قطره ی دیگر از اشک او را دید... وای خودش یک دختر بود در عمرش جلوی کسی گریه نمیکرد ... برانوش یه مرد بود ... خوب نباید گریه میکرد... اصلا چرا گریه میکرد؟ بخاطر حاملگی زن سابقش؟ یا ...

ارمیتا پوفی کشید ... مهم نبود.

یکی در وجودش جواب داد: نه خیلی هم مهم است...

خوب مسئله ی مهمی بود... یعنی نمیشد مهم نباشد... یعنی خودش هم نمیدانست... یعنی خوب نباید در این تاریکی در پشت بام خلوت میکرد... بعد در خلوت خودش...!

خوب چرا ...

هرچند گریه و بغضش که خیلی اشکار هم نبود اما ... لوس نبود.

رامین که گریه میکرد لبهایش اویزان میشد... گریه ی مازیار هم سرختم عمویش خیلی نا فرم بود زوری زوری چشمهایش را محکم فشار میداد تا اشکش خالی شود... گریه ی سعید هم سر باخت تیم محبوبش خیلی لوس و چندش بود اب دماغش چنان راه افتاده بود که افسانه هم با کلی احساساتی بودنش خنده اش گرفته بود.

گریه ی برانوش... زار زار نبود... یک قطره اشک ناقابل بود ... صورتش همان بود ... درهم نمیرفت... گشاد نمیشد ... خنده دار نمیشد... احمقانه نمیشد... لبهایش اویزان نمیشد... چشمهایش را برای خالی کردن محکم روی هم فشار نمیداد... اب دماغش هم راه نمیفتاد!

پوفی کشید برانوش تکانی خورد ارمیتا حس کرد میخواد برود ...

بی مهابا گفت:

وقتی چهارده سالم بود ...

برانوش سرجایش نیم خیز شده بود اما همانطور ماند.

ارمیتا گفت: اتفاقی وارد اتاق پدرم شدم...

برانوش کامل نشست. مشتاق شنیدن بود.

ارمیتا هنوز نمیدانست بیان این خاطره درست است یا نه ولی حس کرد باید بگوید با تردید ادامه داد: دیدم داره گریه میکنه... هیچ تلاشی برای پنهان کردن گریه اش از من نکرد. وقتی پرسیدم: بابا مگه مردا گریه میکنن...؟ خندید گفت:مردی که گریه نکنه نامرده ...

نفس عمیقی کشید ودستهایش را در هم قلاب کرد.

به رو به رو خیره بود اما زیر چشمی به چهره ی منتظر بروش زل زده بود... چهره ی پر انتظارش برایش جالب توجه بود.

باز نفس عمیقی کشید وگفت: ازش پرسیدم چرا...

گفت:مردی که نسبت به احساسات خودش بی معرفت باشه و ندید بگیرتشون نامردترین ادماست . مردی که برای خودش و حسش گریه کنه خیلی بزرگه... میگفت ضرر به نفس به هر قیمتی نامردیه... بعدش گفت اگرمردی و دیدی که داره گریه میکنه بدون خیلی درسته ... کسی که به خودش ضربه نزنه به هیچکس دیگه هم ضربه نمیزنه...

به برانوش نگاه کرد... لبخند محوی روی لبش بود... شاید حرفهایش را به حساب تعریف گذاشته بود ... بهرحال در نظر ارمیتا چشمهایش زیر نور ماه و زیر انعکاس لامپ دویست واتی زرد رنگ پشت بام... دروغ چرا ... جالب بود!


romangram.com | @romangram_com