#من_تو_او_دیگری_پارت_121

از پنجره منو ديدي همچون گلها خنديدي

واي به خدا واي نگهم از خاطرم نرود

واي به خدا واي نگهم از خاطرم نرود

پرسون پرسون لرزون لرزون اومدم در خونتون

ترسون ترسون يواش يواش...

صدای افتادن چیزی امد و سایه ی کسی را دید ....

بیتش را کامل کرد .... اومدم در خونتون.

با حس حرکت چیزی درست لبه ی پشت بام سرجایش ایستاد وگفت: کسی اونجاست؟

صدای برانوش را شنید که گفت: نترسید منم...

ارمیتا پوفی کشید وگفت: من نترسیدم...

و گامی به سمت طناب ها برداشت... یک لحظه صورت برانوش را دید ... حس کرد پلکهایش نم دار است. یعنی اگر نور چراغ تعبیه شده در پشت بام روی صورتش نیفتاده بود ... خوب وقتی صورتش انطوری برق میزد ... خوب کمی خیس بود!

ملحفه ها را جمع کرد.

برانوش بر عکس دفعات قبل که او را به حرف میگرفت درسکوت لبه ی پشت بام نشسته بود و به جای دوری خیره بود.

صدای فین فینش هم باعث شد مطمئن شود که او در خلوت پشت بام گریه میکرده است! واقعا ؟ از او بعید بود.

درحالی که تشت را دستش گرفته بود خواست برود که برانوش گفت:لطفا چراغ و هم خاموش کنید.

ارمیتا به سمتش چرخید حس کرد درست نیست چیزی نگوید با همان حسش گفت: خلوتتونو بهم زدم؟

نمیدانست چرا روی ادای شناسه هایی که به کار می برد هیچ نظمی ندارد ... یک بار صمیمی ... یک بار خودمانی... یک بار رسمی... خودش هم از طرز حرف زدنش با او کلافه شده بود.

موضعش با مرصاد و مازیار مشخص بود ولی برانوش!

برانوش هیچ تلاشی برای خشک کردن صورتش نمیکرد.... ارمیتا حس کرد باید بماند!

این احساسات از کجا به سمتش هجوم اورده بودند نمیدانست!!!

درحالی که روبه روی برانوش با فاصله ی شاید ده قدم ایستاده بود و تشت به ب*غ*ل به او نگاه میکرد گفت: هوا سرد نیست؟

برانوش انگشت اشاره و شصتش را به چشمش برد و گفت : نه خیلی...

یک لحظه حس کرد دلش سوخت. واقعا از اینکه هیچ تلاشی برای رفتن و پنهان شدن نمیکرد...

ان چند قدم را جلو رفت و گفت: تا اخر هفته پولتونو برمیگردونم...

برانوش م*س*تقیم به او خیره شد.


romangram.com | @romangram_com