#من_تو_او_دیگری_پارت_119
ارمیتا بطری اب را از یخچال بیرون اورد و گفت: خوب هرکاری فکر میکنی درسته بکن... کی برمیگردن...
افسانه:حالا شب زنگ میزنم... وای اینو بگم... لادن اومده بود اینجا...
ارمیتا دهانش را دور دهانه ی بطری حلقه کرد و در حالی که یک نفس اب مینوشید فکر کرد لادن کیست!
افسانه: بعد نگین وبرداشت برد... مرصاد میگفت برانوش خیلی عصبانیه... اخه لادن از شوهر جدیدش حامله بوده... وای اینقدر دلم برای برانوش سوخت!
ارمیتا مات دست از اب نوشیدن کشید و رو به افسانه گفت: چی؟ چی میگی؟
افسانه:لادن زن سابق برانوش... امروز اومد اینجا و نگین و برداشت برد...
ارمیتا:چرا؟
افسانه:خوب مادرشه... مرصاد میگفت برانوش ولادن توافق کرده بودن که هفته ای یه بار نگین پیش لادن باشه...
ارمیتا شانه ی بالا انداخت و گفت:خوب ...
افسانه:وای مرصاد میگفت نگران برانوشه... نمیدونی که چقدر بده ادم زنشو ببینه که حامله است.
ارمیتا با گیجی گفت:یعنی چی نمیفهمم...
افسانه وارد اشپزخانه شد و به اپن تکیه داد وگفت: بابا لادن به برانوش خ*ی*ا*ن*ت میکنه... اون موقع که زنش بوده ... بعدا که برانوش میفهمه طلاق میگرن دختره هم میره با همون پسره که به برانوش خ*ی*ا*ن*ت میکرده باهاش ازدواج میکرده... حالا هم حامله است... افسانه بینی اش را خاراند وگفت:البته مرصاد میگفت برانوش میدونسته ... ولی خوب هربار که می بینتش ...
ارمیتا تند گفت: لادن و دیدی؟
افسانه: اره ... از چشمی...
ارمیتا: چشمهای مشکی و کشیده داره نه؟ قدش هم متوسطه...
افسانه: تو مگه دیدیش؟
ارمیتا: ته چهره اش عین نگینه ...
افسانه با حیرت گفت: واه ... ارمیتا تو دیدیش؟ کی؟ قبلا هم اومده بود؟
ارمیتا بطری را در سینک خالی کرد و دهانه اش را شست و گفت: عکسشو دیدم... یعنی یه دیوار عکسشو دیدم...
و درحالی که بطری را میشست فکر کرد برانوش حق دارد بهم بریزد؟!
شانه ای بالا انداخت وافسانه روی صندلی پشت میز نشست و گفت: وای مرصاد که برام تعریف میکرد ها ... خیلی دلم سوخت.
ارمیتا از سرشانه نگاهی به افسانه کرد وگفت: مگه دیگه چیا گفت؟
افسانه: هان؟ مرصاد... خوب همینا دیگه... میگفت برانوش خرد شد وقتی فهمید لادن باهاش چیکار کرده... اخه خیلی بی شرم بود فکر کن زن یکی باشی بعد با یکی دیگه هم باشی... مرصاد میگفت بانو و همه با این ازدواج مخالفن... اما برانوش پاشو کرد تو یه کفش... با لادن دوست بودن ... نه که هنوز ازدواجم نکرده بودن رابطه داشتن... برای همین هم برانوش مجبور شد با لادن ازدواج کنه ... هم دوستش داشت. دو سال بعدش هم که لادن باهاش اینکار و کرد. مرصاد میگفت:برانوش مریض شده بود... همش میترسیدیم یه بلایی سر خودش بیاره... میگفت سر دوماه ده کیلو وزن کم کرد ... !
ارمیتا نیش خندی زد وگفت:خوش بحالش... من از حرص وجوش بیشتر چاق میشم...
افسانه: ژن ما خیلی فرق میکنه ... چقدر بدبختیم یه ابم میخوریم چاق میشیم...
romangram.com | @romangram_com