#من_تو_او_دیگری_پارت_118
اقای شهابی بود.
نفس عمیقی کشید وگفت:سلام اقای شهابی... شبتون بخیر...
اقای شهابی:سلام دخترم خوبی؟
ارمیتا:ممنونم... شما خوبین؟ مشتری ما پیدا شد؟
اقای شهابی:اره دخترم... اگربتونی فردا ماشین و بیاری ببینه معامله حله...
ارمیتا: حتما اقای شهابی... فقط اون سفارش دویست وشیش منم اماده باشه...
اقای شهابی: یه دست دوم تمیز دارم... برات نگهش داشتم.
ارمیتا: میدونید که بدون ماشین روزم شب نمیشه...
اقای شهابی: پس دخترم فردا ساعت یازده و نیم بیا نمایشگاه... یه دستی هم به ماشینت بکش ...
ارمیتا: باشه چشم.. . ممنون اقای شهابی. سلام خانواده برسونید.
اقای شهابی: ممنون دخترم... سلامت باشی... خداحافظت.
ارمیتا گوشی اش را در کیفش پرت کرد و دو دستی فرمان ماشین را چسبید و گفت:خوب عروسک ... مثل اینکه رفتنی شدی...
پوفی کشید و فکر کرد الان برای این خداحافظی فوق سوزناک اشکش راه میفتد.
چاره ی دیگری نداشت ... کل حساب هایش را خالی میکرد با فروش ماشینش والبته ضرری که شرکت دیگری به ا ورسانده بود همه و همه درکنار هم میشد اصل بدهی برانوش را بپردازد.
خوشبختانه تا اخر هفته میتوانست بدون کم وکسر همه چیز را پرداخت کند!
وارد اپارتمان شد.
افسانه تلفن را قطع کرد.
با حرص نگاهش را از افسانه گرفت. حیف که در همین مدت کم به او ثابت شده بود مرصاد پسر بدی نیست و البته با دیدن بانو و منش و عصبانیتش به جد باورش شده بود که مرصاد بسیار اصیل است.
افسانه جلوی ارمیتا ایستاد و گفت: تو اخرشم به من نگفتی اون استشهاد و امضا کردی یا نه؟
ارمیتا: نه ... برای چی باید چنین کاری میکردم؟
افسانه نیشش باز شد و گفت: خوب خدارو شکر... فکر کردم خربازیت گل میکنه و امضاش میکنی... راستی مرصاد برام یه کارجور کرده... یکی از فامیلاشون اژانس مسافرتی داره ... ازم خواسته یه مدتی اونجا کار کنم... البته ازمایشی ...
ارمیتا: شرکت من نمیای؟
افسانه با ارامش وملایم گفت: نه ... نظرت چیه؟ شب میخوام به مامان اینا زنگ بزنم ... مرصاد خیلی اصراره داره رسمی بیاد خواستگاریم.
ارمیتا به سمت اشپزخانه رفت و گفت: تو که سرخود هستی به اندازه ی کافی چرا به من میگی؟
افسانه: خیر سرم دارم با خواهرم درد و دل میکنم.
romangram.com | @romangram_com