#من_تو_او_دیگری_پارت_115
مازیار با نیشخندی خاصی گفت:چرا؟
ارمیتا:چون لایق جواب دادن نیستن!
مازیار روی صورت ارمیتا خشک شده بود ارمیتا لبخند ژکوندی تحویلش داد وگفت:با ماشین من میای یا ماشین اوردی؟
مازیار: با ماشین خودم ... پشت سرم بیا.
ارمیتا از اسانسور خارج شد وگفت:امشب به رستورانی بریم که من پیشنهاد میکنم... دفعه ی قبل به خواست تو بود!
مازیار چشمهایش را باریک کرد و ارمیتا گفت:اگر مخالفی خداحافظی کنیم برگردم خونه!
مازیار پوفی کشید حیف با او کار داشت وگرنه اصلا حوصله ی برخورد های مشمئز کننده و جدی او را نداشت. واقعا روی چه حسابی قبلا علاقه ی کمرنگی به او داشت؟ خوب مسلما بخاطر همین زبان تند وتیز و قاطعش... تیپ و قامتش... چهره ی جذابش... مدیریت و حساب رسی کردنش... اداره ی شرکتش... و...! انقدر ویژگی مثبت داشت که نمیشد جذبش نشد.
پوفی کشید و سوار ماشینش شد و گفت: باشه حرکت کن...
ارمیتا اهی کشید اخرین تیرش هم به هدف نخورد امیدوار بود مازیار با غد بازی قبول نکند برنامه ی از پیش تعیین نشده ی شام به کل منتفی شود!
پشت میزی نشستند... غذای ایتالیایی... خوب مازیار سفارشش به اسپاگتی ختم شد و ارمیتا چیزی را سفارش داد که مازیار یک لحظه هم نمیتوانست ان را یک دور در کلامش بگنجاند.
مازیار کسل گفت:حالا چرا اینجا؟کباب بهتر نبود؟
ارمیتا:ادم باید هرچیزی و یک بار هم که شده امتحان کنه...
مازیار لبخند کجی زد وگفت: عشق هم امتحان کردی؟
ارمیتا دست از خوردن سالادش کشید و م*س*تقیم به او خیره شد. او هم در نامزدی اش حضور داشت پس چرا می پرسید.
ارمیتا:یعنی تو نمیدونی؟
مازیار:واقعا عاشق رامین بودی؟
ارمیتا: منو به شام دعوت کردی که اینو ازم بپرسی؟
مازیار لبخندی زد وگفت: اون موقع فکر میکردم یه دختر ساده و مهربون باشی...
ارمیتا:حالا چه فکری میکنی؟
مازیار: یه مدیر خشک و جدی...
ارمیتا:خوبه ...
مازیار: چرا به خواستگاری یه نابغه جواب مثبت دادی؟
ارمیتا: میخواستم عشق و تجربه کنم.
مازیار:خوب بود؟
ارمیتا: بدک نبود... اما سرانجام خوبی نداشت.اون موقع ها خیلی بی فکر بودم!
romangram.com | @romangram_com