#من_تو_او_دیگری_پارت_113

مرصاد هم پشت سرش راه افتاد وگفت: تو که اعصابت از نبودن نگین خرد میشه برای چی قبول میکنی تا اخر هفته بچه رو نگه داره...

برانوش پوزخندی زد وگفت:مادرشه ... به قول تو پس فردا عقده ی مادر داشتن و نداشتن و یدک نمیکشه!

مرصاد اهسته گفت: اون جور مادر به درد ...

برانوش با حرص گفت:خفه شو مرصاد...

مرصاد جلویش ایستاد وگفت:برانوش... نگین نباید زیر دست لادن بزرگ بشه... کسی مثل اون نمیتونه...

برانوش با دو انگشت اشاره اش شقیقه هایش را فشار داد وگفت:مرصاد خواهش میکنم خفه شو...

مرصاد:توکه حضانت نگین وگرفتی... میدونی همین یه روز دوروز بیشتر هم چقدر روی رفتار نگین تاثیر میذاره ... یه ذره چشمهاتو باز کن ...

برانوش چشمهایش را بست و مرصاد ادامه داد: برانوش هر وقت میاد بهم میریزی... نکنه هنوزم بهش علاقه داری و میخوای که ... با لحن تردید امیزی به شاخه ی دیگری پرید وگفت:برانوش... نکنه که ... نکنه هنوزم باهاش رابطه داری؟ هان؟

برانوش با حرص گفت:بس کن مرصاد ...

مرصاد بازویش را گرفت وگفت:راستشو بگو...

برانوش درحالیکه دندان هایش را روی هم میسایید گفت: یعنی فکرمیکنی من اینقدر پست و وقیحم که با زن سابقم که حالا شوهر داره رابطه داشته باشم؟

مرصاد پوفی کشید وگفت: در اینکه وقیحی هیچ شکی ندارم... اگر منکرش میشی پس این اتاق واین همه عکس وخاطره چیه؟

برانوش با داد گفت: رشته ی ارتباط من ولادن فقط نگینه نه بیشتر...

مرصاد: باور نمیکنم! تویی که یه مجتمع ازت شکایت دارن و با هرکس و ناکس هستی...

برانوش پوزخندی زد و میان حرفش گفت: تو با افکارت خوش باش... و بازویش را از دست مرصاد بیرون کشید و ازخانه خارج شد.

در را محکم کوبید و به سمت پشت بام حرکت کرد.

دم غروب بود و تماشای افول خورشید از ان بالا میتوانست کمی التیام بخش باشد!

*****************

فصل ششم:همدرد...

با دیدن قامت مازیار نفس عمیقی کشید وگفت: اگر پنج دقیقه زودتر میرفتم نمیدیدمت....

مازیار لبخند کجی تحویلش داد و گفت: برانوش گفت که محموله رو دستش رسوندی...

ارمیتا چشمهایش را گرد کرد وگفت:جوری میگی محموله انگار چه چیز مهمی بود.

مازیار دست به سینه در چهار چوب در ایستاده و ارمیتا پشت میزش ایستاده بود و داشت برگه ها و فرم هایی را داخل پوشه ها قرار میداد.

مازیار: میتونم به یه شام دعوتت کنم؟

ارمیتا اهی کشید وگفت: مازیار ببین...


romangram.com | @romangram_com