#من_تو_او_دیگری_پارت_112
دراسانسور باز شد.
مرصاد با تعجب گفت: تو چرا اینجا نشستی؟
برانوش نگاهش را از او گرفت وبه سختی روی پایش ایستاد.
مرصاد متعجب گفت:چته؟
برانوش محلش نگذاشت و خودش را به داخل واحدش پرت کرد. یک راست سراغ اتاقی که یادواره ی خاطراتش با لادن بود رفت.
همه چیز دروجودش سنگینی میکردند.
برانوش محلش نگذاشت و خودش را به داخل واحدش پرت کرد. یک راست سراغ اتاقی که یادواره ی خاطراتش با لادن بود رفت.
همه چیز دروجودش سنگینی میکردند.
مرصاد تقه ای به درزد و برانوش وسط اتاق میان عکس های لادن ایستاده بود.
مرصاد : خوبی؟
برانوش خودش را روی تنها صندلی موجود در اتاق پرت کرد و درحالی که به نیم رخ لادن زل زده بود گفت: کاری داری؟
مرصاد به دیوار تکیه داد و گفت: امروز یکی از همسایه ها جلومو گرفته بود...
بهترین وقت برای صحبت با برانوش حالا بود هم مشکل حل میشد هم ذهن برانوش را از فکر کردن به غیر نجات میداد.
برانوش بی حواس گفت:چی؟
مرصاد دوباره تکرار کرد و برانوش گفت: که چی؟ من تازه شارژ یک ماه وپرداخت کردم ...
مرصاد کمی جلوتر امد وگفت: خیلی هم شاکی بود ... میگفت اینجا زن و بچه زندگی میکنن و از این ک...شعرها...
برانوش سعی کرد ذهنش را معطوف حرفهای مرصاد کند.
مرصاد دستهایش را درجیبش کرد وگفت:افسانه میگفت استشهاد جمع کردن... صبح هم مثل اینکه جلوی ارمیتا رو گرفته بودن تا...
برانوش:امضا کردن؟
مرصاد : افسانه که نه.... ارمیتا رو نمیدونم.
ابروهایش را در هم گره زد وگفت: برانوش اینجا چه خبر بوده؟ چیکار کردی که همه صداشون دراومده؟
برانوش سرش را پایین انداخت و با انگشت اشاره و شصت پیشانی اش را مالید وگفت: صبح شراره اومده بود اینجا...
مرصاد با گیجی گفت:اینجا؟برای چی؟
برانوش: نمیدونم... چرت وپرت میگفت... ببین من نمیتونم با شراره دربیفتم ... به بانو بگو به این دختربچه بگه دست از سر من برداره! من اعصاب بچه بازی ندارم! پس فردا یه بلایی سرش بیاد و یکی از این اداهاش شوخی شوخی جدی بشه ... من حرف و حدیثی وگردن نمیگیرم!
مرصاد پوفی کشید و برانوش از جایش بلند شد.
romangram.com | @romangram_com