#من_تو_او_دیگری_پارت_103
مرصاد:منت؟خیلی بی چشم و رویی...
برانوش با حرص گفت:من؟؟؟ هرکی ندونه تو که باید بدونی هرچی هستید و نیستید از صدقه سری مادر منه ... تو که میدونی بابا بخاطر ارث و میراث زن اولشو ول کرد و با فرزانه تاج بخش رو هم ریخت... تو که باید اینا رو بدونی... تو که باید بدونی که اگر الان بانو شده بانو از صدقه ی هووی عزیزشه...
هان؟؟؟ یادت رفته؟؟؟ پز اصل ونصب اون دختر خواهر پوفیوزشو به مادر خانزاده ی من میده؟ مرصاد تو اگر به این قد و قواره رسیدی بفهم از کجا و کدوم اخور... اگر برومند ها شدن برومند ... صدقه سری ...
مرصاد با پوزخند گندی گفت:اره ... صدقه سری ف*ا*ح*شگری خاندان تاج بخشه!!!
برانوش م*س*تقیم درچشمهای او خیره شد وگفت:ف*ا*ح*شه مادر توئه...
مرصاد تلخ خندی زد و گفت: فعلا که داریم می بینیم کی ... و کلامش را خورد.
برای برانوش تکمیل ادامه ی جمله خیلی سخت نبود.
مرصاد در ادامه با لحنی که حرصش دیگر از کنترلش خارج شده بود گفت: خودتم ازهمون قماشی... نجابت و شعور برات معنی نداره... یه نگاه به خودت بنداز... ببین کجای دنیا وایستادی... یه نگاه به زن وزندگیت بنداز... به دخترت... پس فردا بهش چی داری بگی؟؟؟ ببین فردا که به حرف افتاد اولین کلمه اش اینه... مامانم کجاست... چیزی که خودتم پرسیدی... تو چشماش نگاه کن و به دخترت بگو مادرت به من خ*ی*ا*ن*ت کرد و ولت کرد... باهاش صادق باش... اون وقت یه عقده ای عین خودت بار میاد...
برانوش:عقده ای بار بیاد... به جهنم... بهتر از صد تا مثل توئه...
مرصاد:تو داری تاوان اشتباهات خودتو میدی... تاوان این همه نمک خوردن و نمکدون شکستنو...
برانوش با صدای بلندی گفت:اینقدر سر من منت نذار!!! همش تقصیر اون مادر گند و ...
مرصاد با اخم و چشمهایی که باریک شده بود گفت:منت؟؟؟ منت چی؟؟؟ حقیقته... منت نیست... تو تنهایی... بی کس وکاری... گاهی شرمم میاد تو هم خون منی...
برانوش به دیوار تکیه داد...
مرصاد حق نداشت ... هرچند شاید هم داشت... وقتی پای مادری به میان می امد که اونداشت اما از او دفاع میکرد... وای به حال مرصاد که داشت و بود و باید دفاع میکرد!!!
با صدای افتادن چیزی و سکوت خانه ... مرصاد فقط به نگین نگاه کرد که روروئکش سر وته شده بود ...!
با صدای افتادن چیزی و سکوت خانه ... مرصاد فقط به نگین نگاه کرد که روروئکش سر وته شده بود ...!
مرصاد به سمتش دوید...
صدای جیغ و گریه ی نگین بلند شده بود...
کمی خون از بینی کوچکش بیرون زده بود...
مرصاد ب*غ*لش کرد وسعی داشت ارامش کند... برانوش هنوز ایستاده بود... نگاه میکرد. شاید ذهنش داشت نگین بزرگ را مصور میشد که اگر روزی بپرسد مادرم کجاست چه جوابی به او میدهد؟
همان حقیقتی را که بانو و پدرش به او گفته بودند را به نگین میگفت؟
مرصاد با صدای بلندی گفت: چرا ماتت برده؟
ازجایش تکانی خورد و گفت:برو توشیشه اش یخرده اب قند درست کن...
نگین هنوز داشت جیغ میکشید وگریه میکرد.
مرصاد بلند شد تا صورتش را بشوید...
romangram.com | @romangram_com